D'S POV :ʟɪꜰᴇ ʙᴇʜɪɴᴅ ᴛʜᴇ ᴘʜᴏᴛᴏꜱ
( بابت آپ اشتباه دیروز متأسفام سعی کردم زود اپش کنم که بیشتر از این منتظر نمونید)
+ ا... آقای جئون؟
_ ترجیح میدم جونگ کوک صدام کنی! و...
پسر مو بلند مکث کوتاهی کرد و در حالی که نمیتونست نگاه خیره اش رو از پسری که سمت دیگه ماشین توی خودش جمع شده بود بگیره لبخند کوتاهی زد و ادامه داد :
_ آبی... فکر کنم زیبا ترین رنگیه که تا حالا دیدم!
تهیونگ با استرس آب دهنش رو قورت داد ولی سعی کرد دست و پا چلفتی به نظر نیاد!
+ آره رنگ قشنگیه...
جونگ کوک با شنیدن حرف پسر خنده بی صدایی کرد و بر خلاف انتظار پسر مو آبی جلو اومد و باعث شد تهیونگ چند قدم کوتاه عقب بره و دسته کیف چوبی اش رو بیشتر بین دست هاش فشار بده...
ضربان قلبش با نزدیک شدن پسر به خودش تند میزد و بوی عطر عجیب پسر که همراه با بوی سیگار ترکیب شده بود باعث میشد بخواد نفس عمیق بکشه اما همچنان بی اختیار نفس اش رو حبس کرده بود!...
دست تتو شده پسر سمت در رفت و در با صدای کوتاهی باز شد و تهیونگ تازه به خودش اومد!
+ م... ممنون... لازم نبود آقای
_ جونگ کوک
پسر مو بلند مابین حرف تهیونگ پرید و حالا هر دو بهم خیره بودند...
میشد گفت این اولین باری بود که هردو مستقیما به چشم های هم نگاه میکردند...
تمام مدت تهیونگ یکجورایی از برقراری تماس چشمی با اون پسر خود داری میکرد!...
دلیلش رو نمیدونست فقط میدونست وقت هایی که به چشم هاش خیره میشه قلبش بی دلیل تند میتپه...
یا شاید دلیل تپش قلبش فقط رنگ عجیب چشم های رئیسش بود؟
اون قهوه ای مایل به قرمز!...
جونگ کوک نفسش رو به آرومی بیرون فرستاد...
_ هر لحظه که میگذره بیشتر مطمئن میشم که زیبایی آبی انکار ناپذیر!
تهیونگ نمیخواست برای خودش تعبیر خاصی کنه اما حس میکرد اینبار منظور رئیسش رنگ موهاش نبود و بلکه چشم هاش بود!...
اما فقط سکوت کرد و وارد ماشین شد!...
جونگ کوک در رو به آرومی بست در حالی که لبخند روی لب هاش مثل برچسب های روی دیوار از لب هاش جدا نمیشد به سمت در راننده حرکت کرد...
با سوار شدن پسر تهیونگ کمی توی جاش جمع شد که از چشم های تیز جونگ کوک پنهان نموند...
صدای موزیک ای که پخش میشد سکوت بینشون رو میشکست و تهیونگ ترجیح داد از پنجره بیرون رو نگاه کنه تا کمی آروم بشه...
YOU ARE READING
𝐃é𝐣à 𝐯𝐮 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfiction[در حال آپ] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است. و این همون جریان زندگی بود! آدم درست رو در زمان درست جلوی روت قرار میداد!... و لحظه آخری که تهیونگ داشت از...