ꜱᴡᴇᴇᴛ ᴅᴀʟɢᴏɴᴀ

9.8K 1.9K 666
                                    

D's POV :

ꜱᴡᴇᴇᴛ ᴅᴀʟɢᴏɴᴀ

(متن چک نشده :))

_ اونی که کوچکتره منم!

تهیونگ با شنیدن صدای جونگ کوک چرخید و بهش نگاه کرد...

پسر چشم قرمز با ناباوری به تهیونگ خیره شد و تهیونگ نمیتونست دلیلش رو متوجه بشه!...

_ تو گریه کردی؟!!!

جونگ کوک با ناباوری پرسید و چشم های تهیونگ درشت شدند!

+ گریه؟ چرا باید گریه کنم؟

تهیونگ با خنده و ناباوری گفت و همزمان دست هاش رو به چشم هاش رسوند!...

اما جونگ کوک راست می‌گفت!

چشم ها و صورت اش کاملا خیس بودند!...

اون بدون اینکه بدونه داشت گریه میکرد؟

اما اون مطمئن بود که داشت می‌خندید!

چرا مابین خنده هاش گریه میکرد؟!

دو پسر برای مدتی در سکوت به هم خیره موندند، یا شاید اینطور بنظر می‌رسید و پسر مو آبی نتونست نگرانی چشم های پسر رو به رو اش رو از نگاهش بخونه!

و بعد تهیونگ به خودش اومد و در حالی که با دستمال پارچه ای که توی جیب پالتو اش داشت اشک هاش رو پاک می‌کرد گلو اش رو صاف کرد و کمی به جونگ کوک که حالا کت و شلوار اش رو با لباس راحت تری عوض کرده بود نزدیک شد و جونگ کوک با حس بوی عطر خاص و شیرین پسر نفس عمیقی کشید!...

+ بهتر نیست شروع کنیم؟

تهیونگ با لحن ملایم اما بی حوصله ای پرسید و به چشم های قرمز پسر رو به روش خیره شد...

و جونگ کوک بلاخره به خودش اومد و سعی کرد به چشم های خوش رنگ وخیس پسر مو آبی  فکر نکنه...

دیدن چشم های اشکی اش باعث می‌شد توی قلبش احساس درد کنه اما این چیزی نبود که در حال حاضر بهش اهمیت بده...

تنها چیزی که می‌خواست این بود که اونقدر بهش نزدیک بشه تا بتونه تمام مشکلاتش رو حل کنه!...

_ از این طرف دنبالم بیا...

جونگ کوک به راهروی رو به روش اشاره کرد و تهیونگ چشم هاش رو کمی باریک کرد تا بتونه انتهای راهرو رو بهتر تماشا کنه و همراه پسر راه افتاد...

تهیونگ همزمان به اطرافش نگاه می‌کرد...

دیوار های خاکستری راهرو پر از تابلو های نقاشی متفاوت بودند...

و تهیونگ میتونست بگه تمام اون تابلو ها یک امضای خاص داشتند و از یک آرتیست بودند!

دیدن اون تابلو ها برای ثانیه ای باعث شدند تا پسر تابلوی نقاشی توی اتاق رئیسش رو بخاطر بیاره!...

  𝐃é𝐣à 𝐯𝐮  | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang