D's POV :
ꜱᴡᴀɴ ʟᴀᴋᴇ
( متن چک نشده / میدونم دلتون برای این جمله تنگ شده)
صدای موزیک ملایمی از تلوزیون پخش میشد تنها صدایی بود که سکوت اتاق رو میشکست...
پنجره های نشیمن باز بودند و باد ملایمی از لابهلای پرده های خاکستری رنگ بدرون خونه میوزید و باعث میشد پسر ها پتوی قهوه ای رنگ نرم رو بیشتر دور خودشون بپیچند...
جیمین در حالی که فین فین میکرد با حرص چاپستیک اش رو توی موچی صورتی فرو کرد و پسر مو ابی با دیدن حرکت دوست اش خندید و یکی از موچی هارو توی دهنش گذاشت...
سوجو خوردن توی اون ساعت حقیقتا کار منطقی نبود اما توی اون لحظه هیچکدوم از دو پسر بهش اهمیتی نمیدادند...
و جیمین جرعه ای از اون بطری سبز رنگ نوشید و بلافاصله یکی از موچی ها رو توی دهنش گذاشت و با حس طعم بستنی توت فرنگی و برش های درشت توت فرنگی زیر دندون اش چشم هاش رو بست و هومی کشید...
* اون روز هوسوک هیونگ باهام تماس گرفت... صداش کاملا مضطرب بنظر میرسید و هیچ ایده ای نداشت داره چیکار میکنه فقط ازم خواست اون روز همراهی اش کنم چون نمیخواست تنهایی به دیدن دوست پسر و برادرش بره... خلاصه بگم از دیدن برادر دوست پسرش استرس داشت!
جیمین در حالی که بطری سوجو رو توی دستش بصورت دورانی میچرخند گفت و اینقدر درگیر انجام دادن اون کار بود که تهیونگ و چشم های متعجب اش رو ندید!...
+ هوسوک هیونگ دوس پسر پیدا کرده؟
جیمین با شنیدن صدای متعجب دوست اش خنده ای کرد و سر تکون داد...
* ماجرا برمیگرده به شبی که از خونه ی یکی از مشتری ها مست برگشتیم و هوبی مارو رسوند خونه اش یادته؟ همون شبی که فرداش بیخبر رفتی...
تهیونگ فقط تند تند سر تکون داد تا جیمین حرف اش رو ادامه بده و جیمین یدونه چیپس با طعم پاپریکا توی دهنش گذاشت و همزمان که میجویدش چیزی مثل هوم زمزمه کرد تا بتونه حرفش رو ادامه بده...
* اون شب یک چیزایی از کراش مخفی هوبی دست گیرم شد... خودت میدونی رابطه های اون همیشه چجوری بودند اما اینیکی بنظر نمیومد اون مدلی باشه... اون موقع هنوز وارد رابطه نشده بودند اما خیلی نگذشت که هوبی به اون پسر اعتراف کرد و همه چیز مثل سر خوردن از روی یک سر سره سریع اتفاق افتاد تا اون روز که از من خواست تا باهاش به اون قرار شام برم... عاه این چیپس هارو از من دور کن نمیزارن تمرکز کنم...
تهیونگ با شنیدن حرف یهویی و بی ربط جیمین خندید و بسته چیپس رو توی بغل خودش گرفت و در حالی که به جیمین خیره بود یکی از چیپس هارو توی دهنش گذاشت...
ESTÁS LEYENDO
𝐃é𝐣à 𝐯𝐮 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfic[در حال آپ] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است. و این همون جریان زندگی بود! آدم درست رو در زمان درست جلوی روت قرار میداد!... و لحظه آخری که تهیونگ داشت از...