D'S POV :
ʙʟᴜᴇ
(دی بعد از مدت ها با متنی که چک نکرده برگشته)پسر به رنگ توی دستش نگاه کرد و نفس عمیقی کشید...
خب شاید کمی تغییر بد نمیشد؟
کاسه یکبار مصرف رنگ رو بین دست هاش گرفت و مشغول هم زدن محتویات اش شد...
بوی اکسیدان کمی بینی اش رو قلقلک داد و باعث شد عطسه کنه!...
فین فین کرد و همزمان که با اهنگی که پخش میشد همخونی میکرد بدنش رو حرکت داد...
خواننده مورد علاقه اش Dean Martin داشت اهنگ مورد علاقه اش رو میخوند و اون نمیتونست جلوی خودش رو بگیره تا همراه با ریتم پر شور اهنگ نرقصه!
تهیونگ علاقه خاصی به اهنگ های قدیمی صدای ویولون و ریتم خاصشون داشت!...
انگار اون اهنگ ها درونشون زندگی و داستانی حمل میکردن و روحش رو بوجود می اوردن...
تمرکز کرد و لب پایینش ناخودآگاه بین دندون هاش اسیر شد...
براش رنگ مو رو به ارومی روی موهاش حرکت داد و با هیجان به تضاد رنگ ها نگاه کرد...
لب هاش از بین دندون های صدفی اش خارج شدند و ناخودآگاه به جلو مایل شدند...
نفسش رو با ارامش بیرون فرستاد و به تصویرش توی اینه خیره شد...
امشب از اون شبایی بود که خواب از سرش پریده بود و همین میتونست دلیل کاملی برای این کاری که داشت با موهاش میکرد باشه...
خب تهیونگ معمولا زیاد درباره تصمیماتش فکر نمیکرد توی ثانیه میتونست یکی از بزرگترین تصمیم های زندگیش رو بگیره!...
و رنگ کردن مو اونقدری کوچیک بود که پسر بی درنگ انجامش بده...
ظرف خالی از رنگ رو گوشه ای رها کرد و لبخند زد...
دستکش هاش رو از دستش خارج کرد و بلاخره وقت کرد نگاهی به تلفنش بندازه...
* شما یک پیام جدید دارید *
از دردسر : کی همو ملاقات کنیم؟
بدون لحظه ای درنگ مشغول تایپ کردن شد : فردا وقت آزاد دارم چه ساعتی؟
دکمه ارسال رو لمس کرد و به صفحه چت اشون خیره شد و یکهو با دیدن ساعت نفس توی سینه اش حبس شد!
+ لعنت بهش ساعت چهار صبحه فاک من ساعت چهار صبح بهش پیام دادم!!!!
در حالی که از خودش صدای گریه کردن در می آورد گفت و خودش رو برای چک نکردن ساعت لعنت کرد...
حالا اون پسر چه فکری درباره اش میکرد!
حتی نمیخواست بهش فکر کنه پس سعی کرد حواسش رو به اهنگی که در حال پخش شدن توی حموم بود داد و سعی کرد ضربان تند قلبش رو نادیده بگیره!
YOU ARE READING
𝐃é𝐣à 𝐯𝐮 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfiction[در حال آپ] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است. و این همون جریان زندگی بود! آدم درست رو در زمان درست جلوی روت قرار میداد!... و لحظه آخری که تهیونگ داشت از...