ʟᴏɴɢ ʜᴀɪʀ

10.1K 1.8K 702
                                    


ʟᴏɴɢ ʜᴀɪʀ

D's POV :

پسر مو بلوند حس کسی رو داشت که درست وسط زمستون درون یک استخر پریده!...

این شوخی نبود!...

اون مردی که کمی دورتر توی کافه میدید پسری بود که همیشه توی نقاشی های ذهنیش حضور داشت!...

هر وقت چشم باز می‌کرد و به نقاشی تازه تمام شده اش نگاه می‌کرد دوباره میدید که اونو کشیده!...

تهیونگ تمام مدت اون رو به دید خیال نگاه می‌کرد و حالا که اون پسر خیالی جلوی چشم هاش سبز شده بود اصلا نمیدونست باید چه احساسی داشته باشه!...

حس کسی رو داشت که از سوپرایز تولدش با خبر بود و حالا نمیدونست وقتی واقعا سوپرایزش کردن باید چه واکنشی نشون بده!...

و ذهن آدمیزاد توی این شرایط همیشه آسون ترین راه رو انتخاب میکنه...

فرار...

فرار کن...

برو...

همین حالا...

ضربان تند قلبش و گردش سریع خون توی رگ هاش همه و همه نشون می‌دادند که ذهنش داره خودش رو برای یک خطر احتمالی آماده میکنه...

عضلات منقبض شده بودن !...

و تهیونگ نفهمید چیشد اما یکهو پاهاش بسرعت اونو به بیرون از کافه هدایت کردن...

اره اون فرار کردن رو انتخاب کرد!...

به هر حال اون پسر روح یا همچین چیزی نبود اما تهیونگ ترسیده بود!...

شاید از خودش ترسیده بود!....

با سرعت از محوطه باز بیرون کافه خارج شد...

خودش هم نمیدونست چرا اینقدر سریع میدوه!...

کوچه اول رو رد کرد...

صدای قدم های سریعش روی سنگ فرش ها و نفس های پی در پی اش فضا رو پر کرده بود...

براش مهم نبود اگه چند تا عابر دارن عجیب غریب نگاهش میکنن...

به کوچه دوم رسید...

حالا دیگه اون کافه حتی توی دیدش هم نبود!...

پس چرا همچنان به دویدن ادامه می‌داد؟...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

- کجا میری کوک میخوای جلسه رو همینجوری رها کنی؟

جین در حالی که سعی می‌کرد لبخندش رو حفظ کنه به جونگ کوکی گفت که به محض رفتن اون پسر با سر و صدا از روی صندلیش پریده بود و همچنان به جای خالی پسر نگاه می‌کرد...

_ دستم رو ول کن جین... ول کن همین الان...

جونگ کوک تمام تلاشش رو می‌کرد تا صداش رو بالا نبره اما اونقدرا هم موفق نبود...

  𝐃é𝐣à 𝐯𝐮  | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang