سرخ، همه جا اونقدر از سرخ پوشیده شده بود که یک نامنتهای ارغوانی رو شکل داده بود. تموم شد، اون انگل سیاه کار خودش رو کرده بود، حالا درونش چیزی جز تاریکی نمیدید و گوش هاش چیزی جز صدای خنده های کر کننده نمیشنیدند. اونقدر کر شده بود که صدای سوزناک ناله های دردمند مرد مقابلش رو نمیشنید و اونقدر کور شده بود که متوجه رنگ ارغوانی روی دست ها و لباسش نبود. ذهنش اونقدر خالی بود که متوجه هیچ چیز نمیشد. نه نگاه پر از درد و غم مرد مقابل رو میدید نه صدای گریه های بی اختیار خودش رو میشنید. اخرین چیزی که بخاطر میاورد شنیدن صدای فریادی بود که خیال میکرد برای شخص دیگهای باشه اما در کمال تعجب صدای فریاد دلخراش خودش بود که اسم مرد مقابلش رو صدا میزد.
*
*
*
*Monsieur Lucien, Monsieur Lucien ! S'il vous plaît, laissez-moi juste prendre une photo de vous, regardez la caméra, s'il vous plaît.
به صدای دورگه شده عکاسی که ملتمس ازش میخواست نگاهی به دوربینش بندازه بی توجهی کرد و با تنگ تر کردن چشم هاش سعی کرد فلاش دوربین ها رو نادیده بگیره و گام های بلند تری به سمت ماشینش برداشت. خسته شده بود، از اینکه اون ها هربار پیداش میکردند، از اینکه مدام باید به چیزی که نبود تظاهر میکرد و از اینکه لحظهای ارامش نداشت. باد سردی که به صورتش میخورد باعث میشد اشک کمرنگی توی چشم هاش جمع بشه و با هر بازدم بخار زیادی از بین لب های سرخ رنگش خارج میشد. وقتی راننده در ماشین رو براش باز کرد اخرین نگاه رو به عکاس ها و فلاش دوربین هاشون انداخت و بدون ایجاد تغییری توی حالت خنثیی چهرهش سوار ماشین شد و سرش رو بین دست هاش گرفت. درد سرش رو نمیتونست بیشتر از این نادیده بگیره و کلافه دستش رو توی جیب کتش فرو برد و قرصی از توی بسته در اورد و توی دهنش گذاشت. همونطور که اسمون تیره شب رو از پنجره تماشا میکرد طعم تلخ قرص رو توی دهنش مزه کرد و حتی ذرهای توی حالت چهرهش تغییری ایجاد نکرد.
آقای لوسیان، دوباره به کارگاه برمیگردید یا شما رو به خونه ببرم؟
پسر دستی لای موهای سرمهگونش کشید و کمی به فکر فرو رفت. بعد از مکث کوتاهی با صدایی که بخاطر طعم تلخ دهنش کمی خش دار شده بود به فرانسوی جواب داد:
میریم کارگاه ژولیِن
جواب کوتاه و مختصرش کافی بود تا راننده فرمون رو به سمت اولین خروجی بچرخونه و ماشین به سمت مقصد مشخص شده به حرکت ادامه بده.
بعد از چهل دقیقه با توقف ماشین در مقصد مشخص شده لوسیان زیر نور سرد و ملایم ماه، درست شبیه شبحی خالی از احساس از ماشین پیاده شد. چهرهش خسته و بی روح و چشم های بی رمقش به هیچ نقطه خاصی خیره نبودند انگار هیچ چیزی رو برای نگاه کردن ارزشمند نمیدیدند. سایه های تیره و گودی زیر چشم هاش به عمق خستگی و خلا درونیش اشاره میکردند و خطوط کمرنگ روی گونه هاش سنش رو فرای واقعیت نشون میدادند.
اون با گام های اروم و سنگین درست انگار که وزنهای نامرئی با خودش حمل میکنه به سمت استودیوی نقاشیش حرکت میکرد. حالا شونه هاش حتی خمیده تر بنظر میرسیدند انگار که حتی برای ایستادن هم تلاش خاصی نداشت. دست های کشیده و استخونیش رو توی جیب بزرگ پالتوش فرو برد و با هر قدمی که برمیداشت سایهای از درد در پشت سرش به جا میذاشت. درخشندگی نور ماه روی پوست رنگ پریدهش اون رو شبیه یک موجود برزخی گیر افتاده بین واقعیت و خلا نشون میداد، موجودی که فقط وجود داشت و درونش چیزی جز پوچی نبود.
YOU ARE READING
𝐃é𝐣à 𝐯𝐮 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfiction[در حال آپ] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است. و این همون جریان زندگی بود! آدم درست رو در زمان درست جلوی روت قرار میداد!... و لحظه آخری که تهیونگ داشت از...