D's POV :
ᴛʜᴇ ᴄᴀʀ
(عیدیتون اینجاست و متنش هم چک نشده)
قفسه سینه دو پسر با هیجان بالا و پایین میشد...
تهیونگ با حس نگاه خیره پسر چشم قرمز لب پایینش رو بین دندون گرفت و سعی کرد متقابلا به پسر خیره شه اما زیر نگاه عمیق و تاریک پسر کم کم در حال آب شدن بود...
جونگ کوک به آرومی خودش رو به پسر مو آبی نزدیک کرد و لبخند کمرنگی روی لب هاش نقش بست...
پسر نقاش هیجان زده بنظر میرسید و این باعث میشد قلب جونگ کوک یک ضربان رو جا بندازه!...
صدای ریتمیک موزیک فضای ماشین رو فرا گرفته بود و خواننده فرانسوی با صدای لطیف اش ملودی زیبایی رو میخوند که گوش دو پسر رو نوازش میکرد...
جونگ کوک آخرین فاصله ها رو از بین برد و حالا دقیقا کنار و رو به روی پسر مو آبی نشسته بود...
فضای ماشین تاریک بود و تنها نوری که از بیرون به درون اتاقک ماشین تابیده میشد فضا رو روشن کرده بود و همون نور کم سو برای براق تر نشون دادن چشم های آبی تهیونگ و دیوونه تر کردن کوک کافی بود...
فاصله صورت دو پسر چند میلی متر بیشتر نبود و کوک بخوبی میتونست تار مویی که روی پلک پسر مو آبی افتاده رو ببینه...
میدید که تهیونگ چند بار به آرومی سرش رو تکون داده تا از شرش خلاص شه اما موفق نشده، پس لبخندی زد و به آرومی روی صورت پسر فوت کرد!...
تهیونگ که انتظار همچین چیزی رو نداشت چشم هاش رو بست و ثانیه ای بعد صدای خنده های لطیفش فضای ماشین رو پر کرد...
صدای خنده های پسر مو آبی برای گوش های کوک درست مثل موسیقی مورد علاقه اش میموند...
اهنگی که از شنیدنش خسته نمیشد...
کوک هم از خنده پسر خنده اش گرفت و با دو دستش صورت اش رو قاب گرفت...
_ اینقدر خنده دار بود سوییت؟
تهیونگ با شنیدن صدای خش دار و بم شده پسر چشم قرمز درست کنار گوشش خنده رو فراموش کرد و آب دهنش رو قورت داد...
نفس های داغ و کشدار پسر با لاله گوشش برخورد میکردند و تهیونگ میتونست لمس های سطحی لب های پسر رو موقع حرف زدن با گوشش حس کنه...
جونگ کوک با هر نفسی که میکشید میتونست عطر شیرین تن پسر رو بخوبی حس کنه پس بینی اش رو به گردن پسر نزدیک کرد و آه کشید...
_ بوت... داره دیوونه ام میکنه... آه تهیونگ بوت درست مثل بهشت شیرین و مثل جهنم گرمه!...
ضربان قلب پسر مو آبی با شنیدن اون حرف ها به تند ترین حد خودش رسید و بدنش کمی لرزید!...
YOU ARE READING
𝐃é𝐣à 𝐯𝐮 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfiction[در حال آپ] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است. و این همون جریان زندگی بود! آدم درست رو در زمان درست جلوی روت قرار میداد!... و لحظه آخری که تهیونگ داشت از...