Song: Another Song (Acoustic) by Lewis Watson
ووت و کامنت رو فراموش نکنید.
_____
لندن
_____زین روی پارکتهای اتاقش نشسته و یکی از صفحات دفتر خاطراتش رو به طور اتفاقی باز میکنه:
"امروز اولین قرارمون بود! باید بگم اون عجیب و مهربونه. من برای اومدنش آماده نبودم، اما فکر میکنم این حس رو به خودم بدهکارم. اون رو به خودم بدهکارم.
عاشقش نیستم، نه هنوز. اما گمون میکنم که دوستش دارم. جوری که به گلهاش اهمیت میده و همیشه حرفی برای زدن داره، جوری که وقتی میخنده گوشهی چشمهاش چین میافته؛ فقط زیادی قشنگه. حداقل برای من، اون بهتر از قرصای آرام بخشه.
ازش پرسیدم چطوری میتونم این گلهای رز رو خشک کنم؛ و اون در جواب بهم گفت نیازی به گلهای خشک شده ندارم، چون هر روز گلهای تازهای بهم میده! چطور میتونه انقدر شیرین باشه؟
به هر حال بهم یاد داد. اون گفت که صبر کنم تا رزها کاملا باز بشن، بعدش به آرومی گلبرگها رو از کاسبرگ جدا کنم و لای یه کتاب ضخیم بذارم. اما من اونها رو لای همین دفتر میذارم.
میخوام زمانی که سالها بعد این دفتر رو باز میکنم، تمام اینروزها توی همین دفتر خلاصه بشه. تمامِ لیامی که داره من رو عاشق خودش میکنه.
صادقانه، دلم میخواد که بتونه."و گلبرگ رزهای قرمزی که خشک شده لای همون صفحه باقی مونده. همهچیز برای زین هم آشناست، و هم غریبه. میدونه که اون روزها چه حسی داشته، اما رنگ و بوی اون احساس رو به یاد نمیاره.
صفحات دفتر رو ورق میزنه و لا به لای هر صفحه چندین گلبرگ از گلهای مختلف پیدا میکنه. میخواد مشغول خوندن صفحهی دیگهای بشه که صدای مادرش رو از پایین پلهها میشنوه. دفتر رو میبنده و از روی پارکتهای تیره بلند میشه. به محض باز کردن در نور شدیدی چشمهاش رو میزنه. چون فضای اتاق به خاطر پردههای ضخیمی که همیشه جلوی نور رو گرفته تاریکه.
دستی به چشمهاش میکشه و با صدای نسبتا بلندی میگه "بله مامان"
"بیا اینجا پسر" حالا صدای تریشا از توی پذیرایی شنیده میشه.
زین پلهها رو دوتا یکی پشت سر میذاره و وارد پذیرایی میشه. مادرش رو پشت کانتر در حال خورد کردن سبزیجات پیدا میکنه و پشت میزِ کنارِ آشپزخونه میشینه. همهچیز اینجا روشنه. از پردههای توری گرفته تا پارچهی مبلها.
"از بعد از صبحانه ندیدمت" تریشا رو به زین که مشغول دید زدن اون دور و اطرافه میگه "فکر میکنم گفتی که با هم حرف میزنیم"
توجه زین جلب میشه و به سمت مادرش برمیگرده " آره گفتم" و دستش رو پشت گردنش میکشه.
"نمیخوای شروع کنی؟"
YOU ARE READING
POETLESS CITY | شهـرِ بـیشاعـر
Fanfiction[کامل شده] [زیام] به اندازهی شعرهایی که برای تو نگفتهام و بلد نبودهام که بگویم و به اندازهی شعرهایی که شاعرانِ دیگرت برای تو سرودهاند، هنوز هم برای ستایشَت حرفهای نگفته دارم.