Song: I Can't Lose You by Isak Danielson (Rain Effect)
ووت و کامنت رو فراموش نکنید.
_____
یک هفتهی بعد- نیویورک
_____"نمیدونم این چندمین دفعه توی هفتهی گذشتهست آقای پین، اما باید بگم که صندوقِ شما همچنان خالیه" خانمی که پشت پیشخوانِ ادارهی پست ایستاده برای لیام توضیح میده.
لیام برای آخرین بار میپرسه "شما مطمئنید که هیچ اشتباهی نشده؟" و با وجود تمام جوابهای منفیای که شنیده، تمام دفعاتی که توی روزهای گذشته بعد از بستن مغازه تا اون اداره دویده و بدون هیچ نامهای به خونه برگشته، لیام هنوز هم امیدواره که نامهای از زین لای انبوه بستههای ارسالی گم شده باشه. گم شده اما وجود داشته باشه.
"من دوباره کد شما رو وارد سیستم کردم، توی دو هفتهی گذشته هیچ بستهای برای شما ارسال نشده" به مانیتور نگاه میکنه و ادامه میده "آخرین ارسالی به آدرس شما برای سه هفتهی پیش بوده. از انگلستان- لندن، کد ..."
لیام سر تکون میده و میگه "بله میدونم، ممنونم. روز بخیر" و بیمعطلی از اون ساختمون بیرون میاد و نفس عمیقی میکشه.
بلافاصله قدمهاش رو به سمت باجهی تلفن ابتدای چهارراه هدایت میکنه درحالی که آخرین قطرات از امیدی که داشته، مثل شمع نیمسوختهای چکه میکنه. لیام میدونه که زین رو گم کرده. توی تک تک روزهای هفتهای که گذشت، توی ساعتهایی که به کلمات نوشته نشده روی کاغذِ نامهای که به دستش نرسیده فکر میکرد، لیام ترسیده بود از این که زین رو برای همیشه گم کرده باشه.
وارد باجهی تلفن میشه و بعد از انداختن سکه، با تردید شمارهای رو که ملکهی ذهنش شده میگیره. لبش رو میگزه و تلفن رو توی دستش فشار میده اما هیچکس اون طرف خط انتظار لیام رو نمیکشه.
لیام توی باجه میمونه و اون شماره رو بارها و بارها، با سکههایی که آدمهای عاشق در ازای خرید یک شاخه رز بهش داده بودن، میگیره و انتظار صدایی رو میکشه که بخواد و بتونه سکوتِ حزنآلودش رو بشنوه. توی باجه میمونه تا زمانی که اون شمعِ نیمسوخته، درست شبیه به آخرین امیدهاش، دود بشه.
_____
رایان با شنیدن صدای زنگهای ممتد که باوجود بارون بیموقع به سختی به گوش میرسه، صدای تلویزیون رو کم میکنه، عصاش رو از کنار کاناپه برمیداره و به سمت در میره.
"یامسیح! این چه سر و وضعیه؟" بلافاصله بعد از دیدن لیام، باتعجب میگه و دستش رو میگیره تا اون رو به سمت داخل بکشه. لیام شبیه به کسیه که همین حالا از استخر بیرون اومده.
"متاسفم. به ادارهی پست رفته بودم. تاکسیای توی خیابونها پیدا نمیشد و خونهی تو نزدیکتر بود" کت خیسی که ازش آب میچکه رو در میاره و رایان اون رو از دستش میگیره. به سمت اتاق مهمان میره و حوله رو برای لیامی که سراسیمه دور خودش میچرخه میاره.
VOUS LISEZ
POETLESS CITY | شهـرِ بـیشاعـر
Fanfiction[کامل شده] [زیام] به اندازهی شعرهایی که برای تو نگفتهام و بلد نبودهام که بگویم و به اندازهی شعرهایی که شاعرانِ دیگرت برای تو سرودهاند، هنوز هم برای ستایشَت حرفهای نگفته دارم.