ووت و کامنت رو فراموش نکنید.
_____
دو روز بعد
صدای زنگ آویزون شده از بالای در مغازه بلند میشه و من بر حسب عادت به مشتری جدید خوشآمد میگم اما هنوز با گره دستهگلِ مقابلم مشغولم و به چهرهش نگاه نکردم. جوابی نمیده و به سمت پیشخوان قدم برمیداره.
" برای چه مناسبتی گل رو انتخاب کردید؟ " و سرم رو از روبانی که هرلحظه لیز میخوره بلند میکنم " زین! خوش اومدی عزیزم" و از پشت پیشخوان به سمتت میام. کارتن توی دستت رو روی زمین میذاری و محکم بغلت میکنم.
" ببین کی اینجاست، پسرِ بیمعرفتِ من " رایان از روی صندلیش بلند میشه و به بازوت مشت به ظاهر محکمی میزنه و تو صورتت رو به حالت نمایشی مچاله میکنی
" اصلا استقبال خوبی نبود رایان " و بعد از آغوش طولانیای که به هم هدیه میدید، به سمت من برمیگردی.
"راستش رو بگو لیام، به چند نفر زنگ زدی تا فراموش نکنن تو جزو اولین کسایی هستی که مجله رو دریافت میکنی ؟ "
چشمهام برق میزنه و میگم " اینا واقعا مجلهن؟ باورم نمیشه " کاتر رو برمیدارم و با ذوق مشغول باز کردن کارتن میشم.
اولین مجله رو بلند میکنم و رو به رایان میگم " رایان نگاه کن، این فوقالعاده نیست ؟ " و دوتا از مجله ها رو به دستش میدم "یکی برای تو و یکی برای جولیِ عزیزم " و بهش چشمک میزنم.
به کارتن اشاره میکنی و میگی " اینا فقط بیست تاست، سی تای دیگه توی ماشینه " و با تعجب میپرسی " تو جداً پنجاه تا مجله پیشخرید کردی؟ "
" راستش از فردا بعد از تعطیلی مغازه به فروشگاه هم سر میزنم، چندتایی هم آنلاین سفارش دادم. بالاخره این اولین مجلهایه که تو هم سردبیرش بودی و هم نویسنده. میخوام به هرکسی که وارد مغازه میشه هدیه بدم " به سمتت میام و بازوهات رو توی دستهام میگیرم " میدونی که بهت افتخار میکنم زین، مگه نه؟ " و تو با لبخند سرت رو تکون میدی.
" ببخشید من یکم عجله دارم ... "
با عجله به سمت مشتری میرم و میگم "بابت تاخیر متاسفم " گره روی دسته گل رو کامل میکنم، صدام رو کمی پایین میارم و ادامه میدم " دوستپسرم بعد از مدتها به اینجا اومده و من کمی هیجان زدهم، لطفا چند لحظه صبر کنید "
به سمت کارتن میرم و یکی از مجله ها رو به دستش میدم " این شماره با نظارت اون آقای خوشتیپی که اونجا ایستاده چاپ شده " و به تو اشاره میکنم "حالا دیگه سردبیر مجلهست " و با افتخار به تو نگاه میکنم.
با خجالت سرت رو پایین میندازی که رایان سقلمه ای بهت میزنه و به آرومی میگه " فقط زیادی بهت میباله " و شونه هاش رو بالا میندازه.
" اوه، این جالب به نظر میاد، بهتون تبریک میگم " مشتری رو به تو میگه، مجله رو میگیره و بعد از خداحافظی از مغازه بیرون میره و رایان روی مبل راحتیش لم میده.
به سمت دیوار پشت گلها میچرخی و به قابهای روی دیوار نگاه میکنی. یه عکس از من و تو توی مزرعهی گلها، یه عکس از روز افتتاحیهی مغازه، یه عکس کنار رایان و دوستامون، یه عکس توی بالکن کنار گلدونهای خونه و عکس های ریز و درشتِ دیگه.
" دلم برای این دیوار تنگ شده بود " میگی و با لبخند جزئیات تک تکِ اون تصاویر رو از نظر میگذرونی.
"فکر میکنم وقتشه عکسهای جدیدی بهش اضافه کنیم" میگم و تو با لبخند سر تکون میدی، مثل همیشه .
رایان که تا این لحظه حرفی نزده تو رو مخاطب قرار میده " زین نظرت دربارهی آشنا شدن با یه آدم جدید چیه؟ "
" منظورت جولیه؟ " به سمتش میچرخی و دست به سینه به دیوار پشت سرت تکیه میدی.
" همینطوره، برخلافِ تو اون برای دیدنت خیلی مشتاقه "
" باور کن فقط سرم شلوغ بود، منو ببخش رفیق. زود باش، بهم بگو کدوم مغازهست " و رایان از روی مبلش بلند میشه و کنارت میایسته. از توی شیشهی در به دکمه فروشیِ نزدیک ایستگاه اشاره میکنه.
"دکمه فروشیِ مادمازل جولی؟ " رو به رایان میپرسی.
" خودشه " و با لبخند به مغازه چشم میدوزه .
" چرا مادمازل؟ اون فرانسویه؟! "
"زمانی که جوون بود عاشقِ یه جوونِ مهاجر میشه، اون جوون اینجوری صداش میکرد " و حالا نگاه تو رنگ متفاوتی میگیره.
" خب داستانِ این عشق چیه پیرمرد؟ "
"خودم هم نمیدونم. یه روز برای وصلهی پیراهنم به نخ نیاز داشتم و به مغازهش رفتم، اما اون به جای نخ بهم یه دکمه داد و گفت دکمه ها برای وصله زدن محکمترن. از اون روز خودش رو با یه دکمه به من وصل کرد، راست هم میگفت؛ دکمهها از نخها محکم ترن "
و من تمامِ مدت به این فکر میکنم که، هیچوقت برای عشق دیر نیست.
"در گذشتهای چندان دور
از من گریختی
چه ماه بدی بود
و چه دوستت داشتم
جوان بودم و با اشتیاق دوستت داشتم
حالا این منم، منی دیگر
اشکهایم را بر دستان عریانت میریزم
و عشقم را زیر پاهایت"_____
شعر: لویی آراگون
راستش من دارم به آنپابلیش فکر میکنم بچهها، چون واقعا تعداد ووتها به ویوها نمیخوره. بهم دلیلش رو بگید لطفا. اگر به نظرتون خوب نیست، دوستش ندارید و یا هرچیزی. ممنون میشم.
همهی اینا در حالیه که من هنوز چیزی از ماجرای اصلی نگفتم. :)
و ممنونم که میخونید.💙
YOU ARE READING
POETLESS CITY | شهـرِ بـیشاعـر
Fanfiction[کامل شده] [زیام] به اندازهی شعرهایی که برای تو نگفتهام و بلد نبودهام که بگویم و به اندازهی شعرهایی که شاعرانِ دیگرت برای تو سرودهاند، هنوز هم برای ستایشَت حرفهای نگفته دارم.