Liam pov
به کفشهات و طرزِ قدم برداشتنت چشم دوختم تا بتونم باهات همقدم باشم. اما تو همیشه و هر روز از من جلوتری.
به این فکر میکنم که ممکنه صدای قدمهات تمامِ ساکنین کوچه هایی که ازشون عبور میکنی رو بیدار کنه؟ تو از پوشیدن کفش هایی با زیره های چوبی لذت میبری، و میگی تنها زمانی که احساس میکنی زیر پات محکمه، همین وقت هاست. باقیِ وقتها انگار که روی آب قدم میزنی.
توی یک دستت کیفت رو نگه داشتی که با قدمهای منظمت آهسته به جلو و عقب تکون میخوره.
دست دیگهت بین من و خودت قرار داره و من هربار پا تند میکنم تا بهت برسم، اما به محض کشیده شدن انگشت هام روی دستت تو باز هم یک قدم جلوتری.گِرهی بین ابروهاته که هر روز صبح، همین ساعت ملاقاتت میکنه. تو قدمهات رو میشماری و من تا جایی که ممکنه سرم رو بالا گرفتم. هیچوقت از خیره شدن به نوک آسمون خراشها خسته نمیشم.
من رویای زندگی کردن بین آدمهای اتو کشیده ای که هر روز صبح، با عجله به سمت ایستگاه مترو میدویدن رو توی سرم میپروروندم ، رویای این که یک شاخه گل توی دستهاشون بذارم و باعث لبخند کوتاهی توی یک روزِ پرمشغله باشم. رویای تو چی بود؟
حالا به چهارراه رسیدیم و تو به سمت من سر میچرخونی تا با اشاره ی کوتاهی خداحافظی کنی و بینِ انبوهِ جمعیت گم بشی، و شدی.
هیچ اثری از مردی با موهای مشکی و بارونی نسکافهای نیست.حالا دیگه سرم رو پایین میندازم و به مسیرم ادامه میدم. صدمتر جلوتر از چهارراه به پیرمرد آشنایی میرسم که گلهای لسیانتوس رو دستهبندی میکنه و توی گلدون های جدا، کنار مگنولیا میچینه.
" صبح بخیر رایان " و لبخند گرمی میزنم.
" سلام رئیس " میگه و دستش رو روی شونهم میذاره.
" دست بردار از اون صفتِ آزار دهنده پیرمرد "
شونههاش رو بالا میندازه و با رد شدن از کنارم به سمت دستهی دیگه ای از گلها حرکت میکنه." به هرحال اینجا برای شماست، آقای لیام "
" لیامِ خالی "
" درسته، آقای لیامِ خالی " و با حواسپرتی به گلها لبخند میزنه.
دست گیرهی ورودی رو توی دستم میگیرم و نوشتهی روی شیشه ی درب برای لحظه ای توجهم رو جلب میکنه، مثلِ هر روز.
" تو چون آتش شقایقها
که مخفیانه در خواب طلاییِ گندمزار گام مینهند،
به همهچیز سرایت میکنی... "دستگیرهی چوبی رو میچرخونم و به سمت داخل مغازه قدم برمیدارم. رایان بعد از نگاه کوتاهی به اون سمتِ خیابون، چند لحظهی بعد وارد مغازه میشه.
بوی خوشآیندی که به مشامم میرسه و هوای دلچسبی که احاطهم کرده ، از کرختی این صبح کم میکنه.
همونطور که پشت صندوق میشینم صداش رو میشنوم
" امروز حالت چطوره پسر؟ "دستی به صورت پف کردهم میکشم و میگم " گمون کنم خوب باشم "
" حال گُلت چطوره؟ " و روی صندلی گوشه ی مغازه میشینه .
" احتمالا فردا من رو ببینی که با یه گلدونِ بزرگ توی دستهام میام. فیکوس خیلی بزرگ شده، باید گلدونش رو عوض کنم "
با نگاهی که نشون از مچگیری داره میپرسه " باز هم بهش زیاد آب دادی، درست میگم؟ "
با تعجب بهش چشم میدوزم " از کجا متوجه شدی؟! "
شونه هاش رو بالا میندازه و ادامه میده " لیام، حالِ گلِ خودت چطوره؟ "
و من بالاخره متوجه ی منظورش میشم.
" خب اون ... اون خیلی سرش شلوغه. وقتی به آخرِ ماه نزدیک میشن شلوغتر هم میشه "" اسم این شماره چیه؟ "
با کلافگی ای که از بیخبری این روزهام نشأت گرفته میگم " پاریس در نیویورک؟ یا چیزی شبیه به این "
من از ندونستن، از این که بخشی از تمامِ اینها نباشم، کلافه ام.رایان لبخند میزنه " حتما خیلی براش هیجان زده ست. کار ترجمهش چطور پیش میره؟ "
" فکر میکنم براش سختتر از قبل باشه "
با نگاه متعجبی که به خاطر کاربلد بودن تو شکل گرفته میپرسه "چرا باید براش سخت باشه؟ "
" اون یه کتاب شعره رایان، از ... راستش اسمشو نمیدونم! یعنی میدونستم اما تلفظش یادم رفته. و خب شعرها برای ترجمه شدن زمانِ بیشتری میخوان، تا بتونی کاملاً درک و احساسشون کنی "
" که اینطور " میگه و از روی صندلی بلند میشه.
" هنوز هم به اون وضعیت ادامه میدید ؟ "" قول داده که آخر این هفته دربارهش حرف بزنیم " و لبخند امیدواری روی صورتم میشینه. امیدوارم به این که حرف زدن بتونه زمان هایی که من بی تو از دست دادم، در حالی که کنارم بودی، برگردونه.
به سمت خروجی حرکت میکنه و میپرسم " کجا به این زودی؟ "
" راستش امروز موهای سفید جولی زیر اون کلاه مخملی میدرخشه، خیلی صبر کردم تا بیای و بتونم بهش سر بزنم " و صورتش موقع گفتن حرف به حرفِ این کلمات، نشون از حالِ خوبی که داره میده.
چشم هام برق میزنه از زیبایی احساساتی که بینشون در جریانه.
" خیلی قشنگه که بعد از بیست سال هنوز عشق رو گم نکردی رایان، تو حتی بیشتر پیداش کردی "" تو هنوز نمیدونی که وقتی تنها میشی ، بیشتر عشق رو پیدا میکنی"
بهم نگاه کوتاهی میندازه و ادامه میده " گلها از کم آبی خشک میشن و از پرآبی لِه ، پس وسواس به خرج نده. به فیکوس کمتر آب بده لیام "
میچرخه و قبل از این که بیرون بره میگه
" و همینطور به گلِ خودت "____
*شعر: کریستین بوبن
مقدمه کوتاه بود پس امشب آپ کردم. :)
ممنونم که میخونید و شبتون بخیر.💙
BINABASA MO ANG
POETLESS CITY | شهـرِ بـیشاعـر
Fanfiction[کامل شده] [زیام] به اندازهی شعرهایی که برای تو نگفتهام و بلد نبودهام که بگویم و به اندازهی شعرهایی که شاعرانِ دیگرت برای تو سرودهاند، هنوز هم برای ستایشَت حرفهای نگفته دارم.