شـعـرِ نداشـتـن|۴۰

1.5K 407 920
                                    

Song: Je te laisserai des mots by Patrick Watson

ووت و کامنت رو فراموش نکنید.
_____

"کجایی لیام؟" صدای جورج از بین موسیقی‌ای که گرامافون قدیمی پخش می‌کنه به گوش می‌رسه.

لیام به سمت درب اتاق می‌چرخه و با صدای بلندی میگه "این‌جا جورج"

چند لحظه‌ی بعد جورج توی چهارچوب در ایستاده و لیام رو درحالی پیدا می‌کنه که وسط انبوه لباس‌ها و کاغذهای قدیمی مقابل چمدون خالی نشسته و محو تماشای گرامافون قدیمی زینه.

"وقتی رسیدم ماریا داشت می‌رفت"جورج میگه و لبه‌ی تخت می‌شینه "خوشحال به نظر نمی‌رسید"

"ما خوبیم. با هم صحبت کردیم" لیام میگه و نگاهش رو از گرامافون می‌گیره. با کلافگی مشغول تا کردن لباس‌ها میشه "حتی نمی‌دونم چرا چند روزه که تمام چمدون رو خالی کردم! فقط پاسپورت رو می‌خواستم اما حالا وسط این همه خاطره گیر افتادم"

جورج می‌پرسه "کی پاسپورت رو توی چمدون می‌ذاره پین؟!"

لیام درحالی که هنوز هم چشم‌هاش بین اون لباس‌ها می‌چرخه میگه "می‌خواستم برای تولدش ببرمش پاریس. نمی‌خواستم بدونه پاسپورت گرفتم" و از فکر برنامه‌ای که توی سر داشت لبخندی روی لب‌هاش می‌شینه، لبخندی که خیلی زود گذره.

"فرانسوی گوش میدی؟" جورج با اشاره به موسیقی‌ای که درحال پخشه می‌پرسه.

"این صفحه روی گرامافون مونده بود. مورد علاقه‌ی اونه" و شب‌هایی رو به یاد میاره که زین تا نیمه‌شب اجازه می‌داد این موسیقی توی خونه بپیچه و وادارش می‌کرد دست‌هاش رو بگیره و باهاش برقصه. اما لیام حتی زمانی که باهاش نمی‌رقصید، یه گوشه می‌نشست و تماشاش می‌کرد.

تماشا می‌کرد که چطور تمامِ وجودش از وجودش بیرون اومده و در هیبت اون پسر، درست وسط خونه‌ش درحال گردشه.

"چیزی ازش متوجه میشی؟"

لیام سر تکون میده و میگه "من رو ببوس، هروقت که دلت خواست" و مشغول تا کردن لباس‌هاشون میشه.

"برای چی این لباس‌ها رو نگه داشتی لی؟ فضای زیادی رو اشغال می‌کنن" و از لبه‌ی تخت پایین میاد تا بهش کمک کنه.

"لباس‌ها بیشتر از هر شی دیگه‌ای پر از خاطره‌ان. اون‌ها نزدیک‌ترین اشیا به ما هستن، حتی عطر و بوی همون حال و هوا رو توی خودشون حبس کردن..." و پیراهنی که زین اولین باری که به مزرعه رفته بودن به تن داشت رو توی چمدون می‌ذاره. 

جورج با نگاه کردن به لباس‌های زین لبخندی می‌زنه و میگه "نگفته بودم هنوز این داستان تمام نشده؟" اما لیام بهتر از هرکسی می‌دونست که از ابتدا، برای چیزی تلاش می‌کرد که شدنی نبود. فراموش کردن زین و به پایان رسوندن این داستان، نشدنی‌ترین اتفاق زندگی لیامه.

POETLESS CITY | شهـرِ بـی‌شاعـرWhere stories live. Discover now