حـقـیـقـتِ نـداشـتـن|۱۳

1.8K 537 615
                                    

ووت و کامنت رو فراموش نکنید.
____

"اولین یادگار"

_____
سال ۲۰۱۴- فرانسه، پاریس
_____

از سرسرای مرمری به سمت یکی از راه‌رو‌های فرعی قدم برمیدارم تا به سالنی که به گالری‌های موقت اختصاص داده شده برسم.

نقشه رو تا می‌کنم و توی جیبم میذارم. امروز یک هفته از اولین بازدیدمون گذشته و این‌بار هم، درست مثل دفعه‌ی اول هیجان زده‌ام.

تابلو‌های راهنما رو دنبال می‌کنم و گوشه‌ی سالن، به تابلویی که دنبالش بودم می‌رسم. «سوگواری برای ایکاروس».

ایکاروس، تصویری از انسانیه که غرور باعث شد احساس کنه به یک الهه تبدیل شده و برخلاف بایدها و نبایدها، اوج گرفت تا نقطه‌ای که جایگاه یک انسان نبود؛ تاب نیاورد و سقوط کرد

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

ایکاروس، تصویری از انسانیه که غرور باعث شد احساس کنه به یک الهه تبدیل شده و برخلاف بایدها و نبایدها، اوج گرفت تا نقطه‌ای که جایگاه یک انسان نبود؛ تاب نیاورد و سقوط کرد.

دوربین رو از کوله‌م در میارم و فلشش رو خاموش می‌کنم، قاب رو تنظیم می‌کنم و اولین عکس رو می‌گیرم.

"به راهنمایی احتیاج ندارید؟ " از پشت سرم صدایی شنیده میشه. بار دیگه قاب رو تنظیم می‌کنم و خطاب به اون صدا میگم "متشکرم، استثنائاً درباره‌ی این تابلو اطلاعات خوبی دارم" و دومین شات رو هم می‌گیرم.

"میشه اطلاعاتتون رو با من به اشتراک بذارید؟ "

"مگه شما راهنما نیستید؟" می‌پرسم و وقتی به سمت صدا می‌چرخم، با چهره‌ی آشنایی رو به رو میشم.

"این بازدید دوباره یکم طول کشید موسیو" کیفش رو روی دوشش تنظیم می‌کنه، تکیه‌ش رو از دیوار پشت سرش برمی‌داره و به سمت من قدم برمیداره.

"فکر نمی‌کردم دوباره ملاقاتتون کنم" و لبخندی می‌زنم. این آشنایی هرچند که غریبه، اما به طرز عجیبی قشنگه.

"داشتم از اینجا رد می‌شدم، اتفاقی دیدمت" و شونه‌هاش رو بالا می‌ندازه. با تعجب بهش چشم می‌دوزم تا صدای خنده‌ش شنیده میشه.

POETLESS CITY | شهـرِ بـی‌شاعـرDove le storie prendono vita. Scoprilo ora