ووت و کامنت رو فراموش نکنید.
_____"اولین دیدار"
_____
سال ۲۰۱۴- فرانسه، پاریس
_____Zayn pov
مقابل مجسمهی «ونوس میلو» ایستادم و سعی دارم با دقت تمام اجزای مجسمه رو به خاطر بسپارم. تندیسی که بیدست و بازو به نمایش گذاشته شده. قبل از دیدنش بارها با خودم فکر کردم که یعنی دستهاش کجا میتونه باشه؟
"une véritable œuvre d'art"
صدایی از کنارم شنیده میشه که به مجسمه اشاره داره.
"I agree, It is absolutely a true piece of art"
" فکر میکردم فرانسوی باشید، اما انگلیسیای هستید که فرانسوی بلده"
به سمت صدا برمیگردم. پسری با موهای خرمایی و پوستی روشن از پشت عینکهای دودیش به من چشم دوخته درحالی که دستهاش توی جیبهاشه و کارتی به گردنش آویزونه. اون یه بازدید کننده نیست.
"تا حدودی، دانشجو هستم. شما هم به خوبی انگلیسی رو بلدید" و به سمت مجسمه برمیگردم.
"همینطوره. به نظر شیفتهی الههی عشق شدید، بقیهی اعضای گروهتون دنبال لبخند مونالیزا میگشتن؟ "
"به نظرم واقعا لبخند نزده. میدونستم که موفق نمیشن از نزدیک ببیننش، حتی این ساعت"
"گمونم اولین باره که به لوور میاید. انتخاب خوبی داشتید. گاهی اوقات از اینکه بهش کمتوجه میشه غمگین میشم " بهش نگاه میکنم و لبخند رضایتمندی زده.
"شما میدونید که چه بلایی سر دستهاش و بازوهاش اومده؟ "
"بازوهاش شکستن، اما دست چپش اطراف همون جایی که بقیهی قسمتهاش پیدا شد جا مونده بود. و یه سیب هم توی دستش بود "
"ماجرای داوری پاریس؟ "
"اوه تو میدونی ؟!" و گفت تو، درحالی که با شگفتی و ذوق زدگی بهم چشم دوخته.
شونه بالا میندازم و میگم "فقط یه چیزایی شنیدم. اینکه پاریس سیب رو به نشونهی زیباترین الهه به ونوس داده؟ "
"کی میدونه، شاید زیباترین هم نبوده؛ فقط رشوهی بهتری نسبت به آتنا و هرا به پاریس داده"
VOCÊ ESTÁ LENDO
POETLESS CITY | شهـرِ بـیشاعـر
Fanfic[کامل شده] [زیام] به اندازهی شعرهایی که برای تو نگفتهام و بلد نبودهام که بگویم و به اندازهی شعرهایی که شاعرانِ دیگرت برای تو سرودهاند، هنوز هم برای ستایشَت حرفهای نگفته دارم.