Chapter 1

336 41 4
                                    

::: مقدمه :::

+بزرگترین آرزوت چیه؟

_بزرگترین آرزوم؟... من می‌خوام بعد از اینکه مردم یه معجزه‌ای اتفاق بیوفته، می‌خوام وقتی مردم بخاطر تمام کارهایی که کردم، تمام زحمات و سختی‌هایی که کشیدم بهم یه فرصت بدن.
 من نمی‌خوام برم بهشت، پولدار بشم، به تمام چیزایی که توی زندگیم نداشتم برسم یا تمام کارهایی که انجام دادم رو به رخ بقیه بکشم تا همیشه ازش یاد کنن و دوستم داشته باشن... من فقط می‌خوام بهم اجازه بدن یه نقطه‌ای زندگیم رو انتخاب کنم و برای همیشه توی همون نقطه زندگی کنم! یه صحنه که برای همیشه تکرار بشه، بدون اینکه چیزی بهش اضافه یا کم بشه.

+دوست داری به کدوم لحظه از زندگیت برگردی؟

_اولین باری که دیدمت! من می‌خوام تا ابد توی همون بیابون بمونم و فقط نگاهت کنم! اونموقع شاید بالاخره باورم کنی!

 
"Start"

"زمان گذشته، بهشت!"

مقابل در ایستاد و نگاهش رو به زنی که جلوی در ایستاده بود دوخت.
زن تعظیم کوتاهی کرد و نگاهش رو به زمین دوخت تا به این شکل احترامش رو به شخصی که ازش به مراتب بالاتر بود نشون بده... درسته، نگاه کردن به شخصی که مقام بالایی داره کار درستی نیست.
+عالیجناب منتظرتون هستن.
با لحن آروم و همیشگیش زمزمه کرد و کمی از در فاصله گرفت تا درها راحت‌تر باز بشن.
با کمی مکث زبونش رو روی لب‌هاش کشید و نفسش رو بیرون فرستاد.
سعی کرد توجهی به فضای سرد اون مکان که حالا برخلاف همیشه اثری از دخترهایی که برای خدمت رسانی به سرورشون می‌اومدن، نبود، نکنه و به آرومی قدمی برداشت.
با گام‌هایی که بر خلاف جنگ درونیش به آرومی برداشته می‌شدن به طرف مردی که روی تخت دراز کشیده بود و دستش رو زیر سرش قرار داده بود رفت.
تعظیم کرد و بعد از چند لحظه روی زانوهاش نشست.
+سرورم.

مرد بی توجه به حرفی که می‌خواست بزنه حرفش رو قطع کرد و در حالی که انگوری از توی ظرفش برمیداشت نگاهش رو به زیر دستش دوخت.
_خواب عجیبی دیدم، فکر کنم شومی دوباره ما رو پیدا کرده! دوباره به دامش افتادیم.

نگاهش رو توی قصر چرخوند و آهی کشید.
_دوباره قراره تمام این قصر رو خون بگیره!

سرش رو کمی بلند کرد و نگاهی به مرد روی تخت انداخت، هرچند که با دیدن نگاه خیره و معذب کننده‌ی مرد دوباره نگاهش رو به زمین دوخت.
حرف های عجیب اون مرد رو درک نمی‌کرد.
اون همیشه با آرامش جوری که انگار هیچ چیز مهم نیست حرف می‌زد.
حتی اگه بحث درمورد جنگ هم بود باز جوری صحبت می‌کرد که انگار عادی‌ترین اتفاق زندگیش افتاده. در حالی که الان کمی مضطرب به نظر می‌رسید.
+به عنوان پادشاهت، به عنوان اربابت، بهت دستور می‌دم افرادی که دیروز متولد شدن رو زیر نظر بگیری، افرادی که جزو قلمروی شیطانن!
چشم های مرد گرد شدند و سرش رو بلند کرد.
قلمروی شیطان؟ چه چیز درمورد اون انقدر نگران کننده بود؟ 
اون تا بحال با شیاطین در نیوفتاده بود و این به‌ این خاطر بود که قلمرو شیطان سال‌ها بود ضعیف شده بود و حتی توانی برای دردسر درست کردن نداشت.
×چرا همچین وظیفه ی بزرگی رو به من محول می‌کنید عالیجناب؟

𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚Where stories live. Discover now