CH:02
نگاهش رو با تعجب توی معبدی که حالا زمین تا آسمون با اون دو تصویری که دیده بود، تفاوت داشت چرخوند.
این هم یه توهم دیگه بود؟!
اگه این یه توهم یا خواب بود، جان ترجیح میداد برگرده به توهم قبلیش و توی اون معبد زیبا قدم بزنه.
_بالاخره.با شنیدن صدای پچ پچی که یک کلمه رو تکرار میکردن نگاهش رو توی معبد چرخوند... صداها هر لحظه بلندتر و البته نزدیکتر میشدن و به پسر جوان این احساس رو میدادن توسط صاحبان صداها محاصره شده.
_اون آخرین نفره، ما بالاخره آزاد میشیم.صداها هر لحظه توی گوشش بیشتر و بلند تر میشدن
و انگار هر لحظه افراد بیشتری ملحق میشدن تا اون کلمات رو بگن.
چشم هاش رو بست و دوباره بعد از لحظاتی در حالی که حس میکرد شاید کمی به خودش اومده باشه اونها رو باز کرد... نفسش رو بیرون داد تا سعی کنه نسبت به اون صداها بیتوجه باشه. چه تصور محالی... پسرک فکر میکرد کافیه کمی حواسش رو جمع کنه تا به خودش بیاد و همه چیز به حالت عادی برگرده.
انگار که هزاران نفر توی گوشش داشتن اون کلمه رو تکرار میکردن و تصاویر تاری جلوی چشمش درحال حرکت بود.
چه اتفاقی داشت میافتاد؟
همه چیز واقعاً مثل یک خواب در هم در حال اتفاق افتادن بود و تنها تفاوتش این بود که جان همه چیز رو حس میکرد.
سوت کشیدن گوشش، بویی که حالش رو بد میکرد و دردی که کم کم داشت تمام وجودش رو در بر میگرفت، جان تمام اینها رو با تک تک اجزای بدنش حس میکرد.
معبد دور سرش میچرخید و حالت تهوع بدی بهخاطرش داشت.
سرش شدیداً درد میکرد و حس میکرد گوشهاش سوت میکشن، تمام اینها در حالی بود که مرد جوان صدای فریاد رو جایی نزدیک گوشش میشنید.
دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت و روی زانوهاش نشست.
کل وجودش میلرزید و این بار درد بدی تمام بدنش رو به اسارت در آورده بود.
درد بدنش از سرش شروع شده بود و کم کم داشت تمام بدنش رو در بر میگرفت.
+لعنتی تمومش کن!صداش ضعیفتر از همیشه به گوش رسید و چهرهش از درد جمع شد. درد بدنش به حدی زیاد بود که حتی یک سانت هم نمیتونست تکون بخوره.
توی اون معبد گیر افتاده بود و حتی نمیتونست فرار کنه... یعنی قرار بود اینجوری بمیره؟
تصور جان از مرگش هیچوقت اینجوری نبود، اون همیشه به مرگش و این که چطور قراره اتفاق بیوفته فکر میکرد ولی حتی یک بار هم همچین چیزی به ذهنش نرسیده بود.
تصورات اون شامل مرگ طبیعی و عادی اون هم توی پیری یا نهایتاً تصادف، میشد اما چنین چیزی؟ قطعاً نه.
اگه اینجا میمرد هیچوقت جنازهش از اون معبد لعنتی بیرون نمیرفت نه؟ در واقع احتمالاً کسی متوجه مرگ و بلایی که سرش اومده بود نمیشد.
حتماً اون هم قرار بود به سرنوشت بقیه ی جنازه ها دچار بشه!
چرا این کابوس لعنتی تموم نمیشد تا انقدر به این چرت و پرت ها فکر نکنه؟
چشم هاش رو چرخوند و با درد یهویی سرش محکم چشم هاش رو بست.
زمانی که چشم هاش رو بست صحنه های عجیب و غریبی شروع به شکل گرفتن کردن.
چرا تموم نمیشد؟ اصلا چرا هر لحظه همه چیز داشت بدتر و بدتر میشد؟
صحنههایی که مثل یه فیلم رد میشدن... البته فیلمی که خیلی کند میگذشت و صحنههای خیلی دردناکی رو نشون میداد. جان انگار داشت تمام اون لحظهها رو تجربه میکرد و خودش رو بهشون میباخت.
تکتک افرادی که وارد این معبد شده بودن... از زمانی که وارد معبد شدن تا زمانی که به بدترین شکل کشته شدن و حتی به وضوح جداشدن روحشون رو میتونست ببینه.
با مرگ هر کدوم از اون افراد درد بدن جان هم چند برابر بیشتر میشد، انگار درد تمام اون افراد رو این بار جان داشت میکشید و هر بار با اونها میمرد و زنده میشد.
زمان نمی گذشت... انگار ایستاده بود و تکون نمیخورد.
مرگ اون آدمها... چیزی فراتر از وحشتناک بود!
مثل خون آشامی که خون رو میمکید این بار به وضوح گویی رو میدید که داشت روح آدم ها رو میمکید و شیطان از دور با لبخند به شاهکارش چشم میدوخت تا شاهد تمام این لحظات و لذتها باشه.
نگاهش سرشار از افتخار بود و انگار هر بار یک جون به جونهاش اضافه میشد.
نمیدونست چرا نمیتونه چشم از این صحنهها برداره... با وجود این که درد بدنش خیلی زیاد بود اون حتی نمیتونست پلک بزنه یا چشمهاش رو ببنده تا دیگه این شکنجهها رو نبینه، حس نکنه و شاهدشون نباشه.
فریادی به خاطر سردردش کشید... اگه قرار بود بمیره ترجیح میداد که فقط بمیره ولی این دردی که کل وجودش رو گرفته بود رو نکشه... اون لعنتی داشت زجر کشش میکرد.
به بدترین شکل ممکن داشت توسط اون شیطان شکنجه میشد.
اون واقعا یه شیطان بود!
لبش رو گزید و به صدایی که با وجود این همه درد هنوز در نیومده بود فکر کرد.
حتی توی اون لحظه به اینکه قربانیهای دیگه هم زمان مرگشون همچین چیزی رو تجربه کردن یا نه فکر کرد.
به آدمهایی که میشناخت و کارهایی که دوست داشت انجام بده.
چرا کسی نجاتش نمیداد؟ چرا کسی کمکش نمیکرد؟ یعنی هیچکس اونجا نبود که از خواب لعنتیش بیدارش کنه؟
بعد از چند لحظهی طاقت فرسا انگار همه چیز از کار افتاد... هیچ صدایی نمیاومد و این هم به خودی خود ترسناک بود.
این که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، ترسناک بود.
این که انگار دردی نکشیده، صدای فریادی نشنیده، شکنجه شدن بقیه رو ندیده و خودش هم شکنجه نشده، ترسناک و البته دردناک بود!
حتی دیگه سر درد هم نداشت.
گوشهاش هم سوت نمیکشید، همه چیز به حالت عادی برگشته بود و سکوت توی فضا حاکم بود.
احساس میکرد حالا بدنش انرژی زیادی داره...
با تموم شدن سردردش نفس عمیقی کشید و تکونی خورد که متوجه شد بدنش درد نمیکنه و میتونه تکون بخوره.
سرش رو بلند کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
همه جا تاریک بود... درست مثل زمانی که وارد معبد شده بود
البته این بار کاملاً خالی بود و هیچ اثری از مجسمهی لبخند یا هر چیز دیگهای دیده نمیشد.
چه بلایی سر این معبد عجیب داشت میاومد؟
به طرز عجیبی اثری از درد توی بدنش دیده نمیشد و به راحتی میتونست تکون بخوره... انگار از خواب بیدار شده بود.
از جاش بلند شد و چشمهاش رو ریز کرد تا شاید راهی واسه خروج پیدا کنه.
درسته که چشمهاش تا حدودی به تاریکی عادت کرده بودن ولی اونجا انقدر تاریک بود که فقط تا دو یا سه قدم جلوترشو میتونست ببینه و پسر جوان بهخاطر عجلهای که توی اون لحظه برای فرار از اون جا و رسیدن به خونهش داشت، باید سریعتر میبود.
آب دهنش رو قورت داد و قدمی به جلو گذاشت.
با یادآوری گوشیش دست رو توی جیبش برد و به شکل عجیبی همونجا پیداش کرد... حداقل جای شکرش باقی بود که توی این یه مورد شانس آورده بود و گوشیش هم هنوز شارژ داشت.
نفس عمیقی کشید و چراغ قوهی گوشیش رو روشن کرد و شروع به قدم برداشتن توی معبد کرد.
با ترس از این که دوباره چیزی ببینه نگاهش رو به روبروش دوخت و بی توجه به چیزهایی که روشون پا میذاشت با سرعت قدم برداشت.
نکنه روی جنازه ها پا میذاشت؟
اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد اروم باشه. بعد از چند لحظه خودش رو به در خروجی رسوند.
با عجله سعی کرد در رو باز کنه و بعد از چند لحظه در با صدای بدی باز شد.
سریع از معبد بیرون رفت و با قدمهای سریعی خودش رو به ماشینش رسوند تا حداقل خودش رو به مکان امنش رسونده باشه.
بعد از این که توی ماشین نشست و خیالش تا حدودی راحت شد دستی روی صورتش کشید... حتماً بخاطر حرفهای بقیه ترسیده بود و توهم زده بود
البته مدتی بود که درست حسابی نخوابیده بود و این هم میتونست یکی از دلایل توهم زدنش باشه...
اگه واقعا همچین چیزی وجود داشت محال بود که خودش جون سالم به در ببره.
جان همیشه همینجوری بود... اگه چیزی برخلاف اعتقاداتش بود اون رو قبول نمیکرد و همیشه روی اعتقادات خودش پافشاری میکرد؛ شاید هم فقط نمیخواست بپذیره که چنین چیز وحشتناکی رو به چشم دیده و تجربه کرده.
حتی اگه زمانی میفهمید اشتباه فکر میکنه باز هم به لجاجت ادامه میداد و سعی میکرد بقیه رو قانع کنه که خودش درست فکر میکنه.
نفس عمیقی کشید و دستش رو روی پیشونیش کشید.
اونقدرها هم که فکرش رو میکرد شجاع نبود... باید روی شخصیت خودش کار میکرد تا با هر چیزی از پا در نیاد.
شیائو جان نباید به این راحتی کم میآورد و میترسید... اتفاقی نیفتاده بود که نیازی به ترسیدن باشه، همه چیز مثل همیشه و عادی بود!
سری برای تایید افکار خودش تکون داد و ماشین رو روشن کرد تا هر چه سریعتر از اون مکان دور بشه.
اصلاً شاید بعد از اینکه حالش خوب شد دوباره سری به اونجا میزد و خودش و بقیه رو مطمئن میکرد و چند تا از اشیاء قشنگش رو هم برمیداشت تا برای خودش نگه داره.
دستش رو بهطرف دنده برد که با صدای بلندی شبیه به صدای انفجار سر جاش خشکش زد.
صدا خیلی گوش خراش بود و انگار از همین اطراف میاومد
سرش رو به طرف شیشهی ماشین چرخوند و با دیدن معبدی که حالا کاملاً ویران شده بود دستش کنار بدنش افتاد.
شوکه نگاهش رو به معبد که اثری ازش نمونده بود دوخت.
چرا باید معبد ویران میشد و تماماً به شکل خاکستر در میاومد؟
نگاهش رو از معبد گرفت... اون معبد مشخصاً قدیمی بود و احتمالاً مدت ها بود کسی حتی نزدیکش نشده بود.
احتمالاً یه تلنگر باعث ویران شدنش شده بود.
تلنگری که جان بهش زده بود. جان با ورودش به یک مکان قدیمی باعث از بین رفتن اون شده بود.
"همه باید بفهمن که شیطان برگشته!"
با شنیدن این صدا چشم هاش گرد شدن و نگاهی به اطرافش انداخت... هیچ کس این اطراف نبود.
اون صدا... شبیه به همون صدایی بود که توی معبد توی توهمش شنیده بود، صدایی که اون شب هم شنیده بود!
الان اون صدا رو از کجا شنیده بود؟حتماً دیوونه شده بود. احتمالاً بخاطر بی خوابی کاملا رد داده بود!
خیلی به اون مرد فکر کرده بود و بخاطر همین توی سرش صداش رو میشنید.
لعنتی به دوستاش و کسی که اون مطلب رو نوشته بود فرستاد
مکثی کرد و زبونش رو روی لب هاش کشید ولی با حس طعم تلخی صورتش رو جم کرد و شستش رو روی لبش کشید که متوجه شد لبهاش خونی شدن.
به شستش نگاه کرد و نفسش رو کلافه بیرون داد.
برای امروز واقعاً کافی بود... همه چیز بیشتر از حد توان جان پیش رفته بود و این واقعا عصبیش میکرد.
سریع ماشین رو روشن کرد و راه افتاد تا خودش رو به خونه برسونه و شاید بتونه از دست این افکار و اتفاقای لعنتی راحت بشه.
الان فقط دلش میخواست هر چه سریعتر به خونش برسه و بتونه از دست این افکار و خیالات راحت بشه.
اصلاً شاید بیخیال فکری که چند لحظه قبل به ذهنش رسیده بود میشد!
شاید بعد اینکه بر میگشت خونه دیگه هیچوقت دنبال هیجان و جاهای متروکه نمیرفت و سعی میکرد بیشتر روی ذهنش کار کنه تا انقدر متوهم نباشه... شاید سرش رو گرم میکرد تا دیگه همچین چیزی حتی به ذهنش هم نرسه.
YOU ARE READING
𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚
Fanfictionکاپل: ییجان، وانگشیان. ژانر: فانتزی، رمنس، انگست، رازآلود، تاریخی، اسمات. Yibo Top خلاصه: "شیائو جان هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد با گرفتن یک تصمیم احمقانه که از هیجاناتش سرچشمه میگرفت درگیر یک کینه ی قدیمی بشه، کینه ای...