CH:04
گاهی وقتها آدمهایی که تمام زندگیت کنارت بودن انقدر غریبه میشن که حتی فراموش میکنی چقدر باهاشون دوست بودی و تا چه حد احساسات خوبی رو کنارشون تجربه میکردی... درواقع فراموش میکنی کنار اون آدم بودن قبلاً به چه شکل بوده و حتی باید چطور باهاش برخورد کنی... انگار حتی جلوی افکارت هم گرفته شده.
با دلیل یا بدون دلیل.
ممکنه صرفاً بخاطر یه دوری موقت دیگه برات مثل یه غریبه بشن و حس کنی که دیگه نمیشناسیشون!
گاهی وقتها هم با دیدن یه غریبه احساس آشنایی بهت دست میده.
انگار که اون رو میشناسی و احساساتی که در حال حاضر داری رو قبلاً باهاش تجربه کردی... اون شخص میتونه حتی یه رهگذر توی خیابون که مسیری رو باهاش همراه شدی یا صرفاً از کنارش گذر کردی هم باشه.
میتونه یه خواب باشه، یه رویا یا شاید هم کابوس!
مثل حالا که مرد سفید پوشی که جان هیچ ایدهای در موردش نداشت و فکر هم نمیکرد که قبلاً اون رو جایی دیده باشه داشت بهش نزدیک میشد و جان جایی اعماق وجودش حس میکرد اون رو میشناسه!
با دیدن اون مرد احساساتی درونش به جریان افتاده بودن که غریبه به نظر نمیرسیدن، احساساتی شبیه به غم... شادی یا شاید هم چیزی آغشته به هر دوی اونها.
انگار جان بارها اون قامت سفید پوش رو که این طور به طرفش قدم برمیداشت رو دیده بود و اون صدای لعنتی و عصبانی و اسم آشنایی که به زبون میآورد همهی اینها رو تشدید میکرد.
"+لان وانگجی لعنتی!!!"جان انگار بارها این اسم رو شنیده بود و به زبون اورده بود و اسم شخصی که به طرفش می اومد براش عجیب نبود.
بعد از چند لحظه خاطرهای از جلوی چشمهاش مثل تصویر یک فیلم رد شد، تصویری که چندان براش عادی نبود با این حال احساسات آشنایی رو به سمتش سوق میداد.
مردی با لباس سفید بلند که به طرفش میاومد و دستش رو به طرفش دراز کرده بود.
اون خاطره زیادی واقعی به نظر میرسید و انگار خیلی براش سنگین بود چون باعث شد چند لحظه چشمهاش رو روی هم فشار بده و همون طور که سرش رو بین دستاش گرفته روی زانوهاش خم بشه.
سردرد عجیبش همونقدر یهویی که اومده بود خیلی سریع هم از بین رفت و به پسرک حس توهم کوتاهی رو داد... مثل نسیم گذرایی که برای لحظهای لمسش کرده و بعد به راحتی رفته بود.
بالا آوردن سرش همزمان شد با رسیدن مرد دیگه و اسیر شدن شونههاش. هنوز لحظهای از این شوک نگذشته بود که اون مرد اینبار تنش رو به ماشین کوبید.
جان با برخورد کمرش با ماشین با تعجب به مرد که انگار از نظر فیزیکی خیلی قدرتمند بود نگاه کرد.
جان چقدر دیگه باید این اتفاقات عجیب رو تجربه میکرد؟ لعنتی حتی یک روز هم نگذشته بود.
چطور یک روز از زندگی میتونست تا این حد داغون باشه؟ احیانا بلای آسمونی داشت روی سرش میبارید؟
افکاری که توی اون اوضاع بهم ریخته ذهن پسر جوان رو درگیر کرده بودن عجیبتر از همیشه بهنظر میرسیدن و البته آزار دهنده... برای جان اینهمه اتفاق واقعاً عجیب و آزار دهنده بود. اون فقط تا یه حدی دوست داشت خودش رو درگیر اتفاقات خارج از دایرهی امنش بکنه و بیشتر از اون؟ واقعاً از حد تحملش فراتر بود و آزارش میداد.
_بالاخره گیرت آوردم، شیطان لعنتی.

أنت تقرأ
𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚
أدب الهواةکاپل: ییجان، وانگشیان. ژانر: فانتزی، رمنس، انگست، رازآلود، تاریخی، اسمات. Yibo Top خلاصه: "شیائو جان هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد با گرفتن یک تصمیم احمقانه که از هیجاناتش سرچشمه میگرفت درگیر یک کینه ی قدیمی بشه، کینه ای...