Chapter 3

104 34 13
                                    

CH:03

گاهی توی موقعیتی گیر می‌کنی که حتی نفس کشیدن هم‌ برات سخت و طاقت‌فرسا می‌شه، شاید حتی فراموش می‌کنی که باید نفس بکشی.
دلت می‌خواد زنده بمونی، به خودت التماس می‌کنی که نفس بکشی ولی لعنت..
نمی‌شه و مهم نیست چقدر دلت بخواد کاری کنی چون نهایتاً فقط مثل یک تماشاچی می‌ایستی و به بلایی که سرت میاد چشم می‌دوزی.
جان توی اون لحظه همچین حالی داشت.
به شیشه‌ای که نزدیک رگش بود نگاه میکرد و نمی‌تونست نفس بکشه، حتی نمی‌تونست پلکی بزنه و سعی کنه تا نگاهش رو از اون صحنه بگیره‌.
نمی‌خواست اون شیشه شاه‌رگشو پاره کنه و از طرفی هم به‌خاطر ترس از این اتفاق نمی‌تونست نفس بکشه.
به عبارت دیگه اگه تا چند لحظه‌ی دیگه خودش رو جمع و جور نمی‌کرد، حتی اگه اون شیشه هم جونش رو نمی‌گرفت خودش از ترس می‌مرد!
سعی کرد نفس عمیقی بکشه و کمی اروم باشه تا بتونه کاری کنه، باید فکری می‌کرد، باید کاری می‌کرد و چیزی می‌گفت تا جلوی اون دیوونه رو بگیره. ترجیح میداد اگه قرار باشه بمیره حداقل تلاشش رو کرده باشه و انقدر بیهوده همه چیز پیش نره.
بعد از چند لحظه با عادی شدن نفس‌هاش لب‌های لرزونش رو تکون داد و به سختی کلمات رو پشت هم چید.
+اگه بلایی سر من بیاد خودتم از بین میری. تو...به جسم من نیاز داری.

چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و دعا کرد تا حدسش درست باشه و اون شیطان واقعا به حضورش نیاز داشته باشه.
طبق چیزی که با حرف‌های اون حدس زده بود به بدنش نیاز داشت.
حداقل یک ماه نیاز داشت.
تا اونموقع جان راه حلی پیدا می‌کرد و می‌تونست کاری کنه... البته اگه کنترلی روی جسمش داشت.
با خراشیده شدن پوست گردنش و شنیدن صدای قهقهه‌ی آشنایی پلک‌هاش رو روی هم فشرد.
اشتباه حدس زده بود نه؟
اصلا چطور فکر کرده بود می‌تونه اون لعنتی رو گول بزنه و چی باعث شده بود که فکر کنه اون به ادم احمق و ضعیفی مثل جان نیاز داره؟
بعد از چند لحظه چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهش رو به اینه دوخت.
هنوز هم صورت همون شیطان بود ولی خبری از نگاه‌های
تهدید آمیز و حتی اون نیشخندی که اعصابش رو مورد هدف قرار میداد، نبود.
روی گردنش جای زخمی دیده می‌شد که به‌خاطر شیشه ایجاد شده بود و احساس می‌کرد پوست گردنش می‌سوزه.
چشم‌های توی آینه این بار می‌لرزیدن و آثاری از ترس و تعجب رو می‌شد توش دید، چیزی که اون پسر عمیقاً در درون خودش احساس می‌کرد.
انگار خبری از اون عوضی نبود و این خود جان بود که با اون چهره توی آینه بود، یعنی اون رفته بود؟
دستش رو روی گردنش کشید و به‌خاطر سوزش زخمش صورتش رو جمع کرد که این حرکت رو به وضوح توی آینه هم تونست ببینه.
نفس لرزونی کشید... اینم بازی جدید اون شیطان بود؟
کمی عقب رفت تا خودش رو رو توی آینه کامل ببینه.
همون حوله ای که دور بدنش پیچیده بود... حتی هیکل خودش ولی چهره‌ش چهره ی اون شیطان لعنتی بود.
دست لرزونشو پایین آورد و شیشه از توی دستش رو زمین افتاد.
با به گوش رسیدت صدای برخورد شیشه با زمین تکونی خورد و کمی به خودش اومد.
نگاهی به دستش که بخاطر گرفتن شیشه خونی شده بود انداخت و دوباره به آینه نگاه کرد... به‌نظر نمی‌رسید زخم عمیقی برداشته باشه. درواقع فقط یک جراحت خیلی جزئی بود.
آب دهنش رو قورت داد. از بین تکه‌های خرد شده‌ی آینه می‌تونست خودش رو با چهره‌ی شیطان ببینه... واقعاً چه اتفاقی افتاده بود؟
نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و سریع از حموم بیرون رفت به طرف آینه‌های دیگه‌ی خونه قدم برداشت و توی همه ی آینه ها به خودش نگاه کرد تا شاید بتونه چهره‌ی خودش رو ببینه، ولی توی همه ی آینه‌ها  تصویر اون شیطان لعنتی رو می‌دید. پسر جوان حتی گوشیس رو هم برداشت تا با دوربینش چک کنه و باز هم... همه چیز همون‌طور بود.
البته نمی‌تونست منکر زیبایی و جذابیت اون مرد بشه ولی عوض شدن چهره‌ش چیزی نبود که بتونه باهاش کنار بیاد. خصوصاً اگه متعلق به چنین شخصی بود!
داشتن اون چهره می‌تونست به نفعش باشه ولی جان ترجیح می‌داد با همون صورت سوخته زندگیش رو بگذرونه و دیگه همچین دردسری رو تحمل نکنه، از اون بدتر اون شیطان لعنتی چطوری می‌تونست کنترلش کنه و اصلا چجوری باهاش همراه شده بود؟
کلافه وارد اتاقش شد، با گیجی به طرف کمدش رفت و در کمد رو باز‌کرد.
نگاهی به تنها لباس تیره رنگ توی کمد انداخت.
جان علاقه ای به رنگ‌های تیره نداشت و هیچ‌وقت همچین لباس‌هایی نمی‌خرید. اون معلم بود و از دیدگاه خودش باید لباس‌هایی رو تن می‌کرد که حداقل رنگشون حس خوبی به شاگرداش بده.
این لباس رو هم یک نفر بهش هدیه داده بود که جان صرفاً برای روز مبادا توی کمدش نگهش داشته بود و تن نکرده بود.
اما حالا اون رنگ و اون لباس به شدت وسوسه انگیز و زیبا به نظر می‌رسسد و جان دلش می‌خواست برای اولین بار اون لباس رو بپوشه.
بعد از چند لحظه سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد.
اون شیطان عوضی حتی لباس پوشیدنش رو هم تحت تاثیر قرار داده بود و داشت روی سلیقش هم تاثیر می‌ذاشت.
سریع یک تیشرت آبی از توی کمد برداشت و قبل از اینکه نظرش دوباره عوض بشه در کمد رو بست و لباس‌هاش رو پوشید.
باید درمورد این مسئله با کسی حرف میزد و راهنمایی
.می‌خواست
سری تکون داد و به طرف گوشیش رفت و برش داشت.
توی لیست مخاطبینش رفت و چند باری لیست رو بالا و پایین کرد.
بعد از چند لحظه نفس عمیقی کشید و گوشیش رو قفل کرد. کی قرار بود حرف‌هاش رو باور کنه؟ اصلاق اگه همون چهره‌ی شیطان رو داشت واقعا کسی قرار بود باور کنه که اون شیائو جانه؟
اگه فقط توهم خودش نبود و همه با این چهره می‌دیدنش احتمالا فکر می‌کردن دیوانه‌ست و اون رو به نزدیک‌ترین بیمارستان روانی تحویل می‌دادن.
شاید هم فکر می‌کردن کلاهبرداره..
البته جان بهشون حق میداد اگه همچین فکری درموردش میکردن.
جان هم اگه توی همچین موقعیتی قرار می‌گرفت عمراً اون‌ها رو باور نمی‌کرد.
یاد نگاه عجیب همسایه افتاد... یعنی به‌خاطر این بود که چهره‌ی غریبه‌ای دیده بود؟
با یادآوری موضوعی متوقف شد، دوست‌هاش همیشه می‌اومدن خونه‌ش... یعنی با این وضعیت باید خونه ش رو هم عوض می‌کرد؟!
روی زمین نشست و دست رو روی پیشونیش کشید و چشم‌هاش رو بست؛ کلافه بود... انقدر کلافه که دلش می‌خواست سرش رو به دیوار بکوبه.
حالا باید چیکار می‌کرد؟ چطور می‌تونست از دست اون شیطان خلاص بشه؟ به کی می‌تونست اعتماد کنه؟ قطعاً هیچ‌کس.
اصلا به کسی می‌تونست درباره ی این مسئله چیزی بگه؟ باز هم پاسخ نه بود‌.
نفسش رو بیرون فرستاد و سعی کرد خاطراتش رو به یاد بیاره تا شاید به نتیجه‌ای برسه و از بین اون‌ها سرنخی به دست بیاره.
با یادآوری سردردش چشم‌هاش رو باز کرد.
همه چیز بعد از اون سردرد توی معبد اتفاق افتاده بود، درواقع  شیائو جان فکر می‌کرد که خیلی خوش شانس بوده که بعد از خروجش از معبد، معبد از بین رفته ولی ظاهراً حقیقت چیز دیگه ای بوده‌.
شیائو جان حدس میزد که اون معبد به‌خاطر خروج شیطان نابود شده.
یعنی اگه برمی‌گشت معبد می‌تونست راهی واسه خلاص شدن پیدا کنه؟
به هرحال طبق چیزی که توی توهمش دیده بود اون شیطان اونجا زندگی می‌کرده و احتمالا مطالب زیادی درمورد این سحر و جادوها داشته... البته اگه چیزی باقی مونده بود و می‌شد چیزی پیدا کرد.
با اخم به روبه‌روش خیره شد و بعد از چند لحظه از جا بلند شد.
شاید باید امتحانش میکرد؟
شاید حتی اثری هم از اون معبد نمونده بود و خاکستری هم نمی‌شد ازش پیدا کرد، اما باید می‌رفت.
به هرحال که امتحانش ضرری نداشت.

***

از ماشین پیاده شد و چند قدمی جلو رفت.
هیچ چیزی اون اطراف دیده نمیشد. با اخم شروع به قدم زدن توی اون منطقه کرد.
  نگاهی به اطرافش انداخت ولی هیچ اثری از معبد نبود.
مطمئن بود که معبد نابود شده بود ولی الان هیچ چیزی نبود حتی اثری از یک معبد یا حتی خاکستری هم روی زمین نبود.
دست‌هاش رو مشت کرد که صدایی توی سرش پیچید.
"+اینجا رو شیطان ساخته و خودش هم از بین میبره... تو با خودت چه فکری کردی؟ فکر کردی می‌تونی از نوشته‌ها و طلسم هام بر علیه خودم استفاده کنی؟"

جان چشم‌هاش رو روی هم فشرد... چقدر احمق بود!
اون به شکل واضحی دیده بود که اون شیطان چطور کنترلش  می‌کنه و حالا فکر می‌کرد که قرار نیست بفهمه که چی توی سرش می‌گذره.
به هر حال اون می‌خواست این روشو امتحان کنه و حالا شکست خورده بود.. دور از ذهن نبود.
زیاد مسئله‌ی ناراحت کننده‌ای نبود چون هنوز هم فرصت داشت و امید زیادی هم به این مسئله نداشت.
+خیلی خب من باختم.

با کفشش سنگ جلوی پاش رو جابجا کرد.
واسش عجیب بود که هر بار بخواد اون رو شیطان صدا بزنه و
. خب به‌نظرش اون بیشتر یه روح بود تا شیطان
+تو...اسمت چیه؟

خب عجیب تر از اون این بود که اون داشت با صدای بلند با شخصی که وجود نداشت حرف میزد.
شیائو جان عادت داشت که همیشه شرایط رو برگردونه... اون هیچ‌وقت خودش رو نمی‌باخت و حالا در حالی که اصلاً توی وضعیت خوبی قرار نداشت و حتی ممکن بود که هر لحظه اون شیطان بکشتش داشت به این فکر می‌کرد که اسمش چیه و چی باید صداش کنه و البته شاید شجاعت و کله شق بودنش تنها چیزی بود که باعث شده بود شیطان نکشتش و بخواد اینجوری ازش استفاده کنه.
جان بعضی وقت‌ها مثل دیوونه‌ها رفتار می‌کرد و این حتی برای خودش هم عجیب بود. شاید حتی شیطان هم تعجب کرده بود چون تا چند لحظه صدایی توی سرش نبود.
بعد از چند لحظه صدایی توی سرش پیچید.
"+وی‌یینگ!"

!وی یینگ_

با شنیدن صدایی از پشت سرش که دقیقاً همون اسمی که شیطان گفته بود رو صدا میزد، سر جاش خشکش زد.
این دیگه چه کوفتی بود؟ شخص دیگه ای هم وجود داشت؟
اون کی بود که این شیطان عوضی رو می‌شناخت؟
مکثی کرد و بعد به طرف منبع صدا برگشت.
نگاهی به مردی که پیراهن و کت و شلوار سفید پوشیده بود انداخت و صدای عصبی و غمگین وی یینگ توی سرش پیچید.
"+لان وانگجی لعنتی!" 

این اولین باری بود که صدای اون رو تا این حد خشمگین می‌شنید.

𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚Where stories live. Discover now