Chapter 13

18 4 0
                                    

CH:13

خشم و نفرت تنها چیزهایی بودن که حال اون لحظه‌ش رو توصیف می‌کردن. حس برگشتن به جایی که توش بزرگ شده بودی، برخلاف بقیه برای وانگجی عذاب دهنده بود؛ اون علاقه ای نداشت به اون روستا برگرده، نه حداقل به این زودی!
از اون روستا، آدم‌هاش، دیوارهاش، تک به تک خونه‌ها و تمام چیزهایی که داشت بیزار بود.
انقدری از اون روستا بیزار بود که اگه فرصتی داشت و بحث ثابت کردن خودش نبود همون لحظه بیخیال مقامش میشد و از اون روستا و اون شهر فاصله می‌گرفت تا دیگه هیچ‌وقت نگاهش به اونجا نیفته؛ اون پسر هیچ خاطره‌ی خوبی از اون روستا نداشت!
حتی به این فکر می‌کرد که کل اون روستا و آدم‌هاش رو آتیش بزنه تا هر اثری که مربوط به اون‌ها می‌شد رو از بین ببره، به هر حال اون با قدرتش می‌تونست حتی کل دنیا رو نابود کنه.
هرچند این کار از ریشه شدنی نبود، چون این کار نه تنها باعث می‌شد که اون از مقامش عزل بشه که باعث می‌شد تبدیل به یه موجود منفور و شیطانی بشه و همه طردش کنن، این فقط مربوط به یه روستا نبود، این بار کل دنیا اون رو از خودشون می‌روندن و اتفاقی که بی نهایت ازش بیزار بود می‌افتاد.
هیچ چیز به اندازه‌ی تبدیل به موجود شیطانی شدن نمی‌تونست وانگجی رو خشمگین کنه!
اون از تمام موجودات شیطانی متنفر بود و فکر کردن به اینکه ممکنه به چنین موجودی تبدیل بشه باعث می‌شد افکارش رو فقط گوشه‌ی ذهنش دفن کنه؛ اون حتی علاقه ای نداشت که پا به قلمروی شیاطین بذاره و بیش از هرچیزی نمی‌خواست به هیچ وجه با پادشاه شیاطین مواجه بشه، نمی‌دونست تمام این افکار تحت تاثیر جاودانی که آموزشش داده به وجود اومدن یا چیز دیگه‌ای در میون بوده، فقط می‌دونست که مدت‌هاست این افکار رو توی ذهنش پرورش می‌ده.
دستی روی پیشونیش کشید و شقیقه‌هاش رو فشار داد تا شاید از سردردی که جلوی فکر کردنش رو می‌گیره، کم کنه.
شاید واقعاً باید بیخیال این مقام می‌شد و همین جا مسئولیتش رو به اتمام می‌رسوند و بعد انزوا رو انتخاب میکرد تا حداقل ادامه‌ی زندگیش رو توی آرامش ادامه بده؛ هرچند که چنین چیزی هم ممکن نبود.
وانگجی دیگه مثل افراد عادی نبود، به سبب مقامی که به دست آورده بود زندگی جاودانی رو از پادشاهش هدیه گرفته بود، پیر نمی‌شد و عمر طولانی‌ای هم داشت.
درمورد مرگش هم؛ اون به صورت طبیعی نمی‌مرد و خودکشی هم چیزی نبود که انتخابش کنه!
دوست داشت از اون جا فاصله بگیره و بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه مایل‌ها دور بشه، چرا که اون از شخم زدن گذشته و یادآوری خاطرات جایی که توش متولد و بزرگ شده بود متنفر بود و همیشه تمام تلاشش رو می‌کرد تا به هر روشی که شده از اونجا فرار کنه.
دلش می‌خواست فرار کنه، واقعاً دلش می‌خواست فرار کنه ولی اگه فرار می‌کرد چه بلایی سر غرورش که زیر پای بقیه له شده بود می اومد؟
چه بلایی سر اعتبار نداشته‌ش می‌اومد؟
احتمالاً همه چیز تموم می‌شد، نه؟ تنها فرصتش هم احتمالاً از بین می‌رفت و اون تا آخر عمرش باید گوشه نشین می‌شد و انتظار روزی رو می‌کشید که چیزی باعث مرگش بشه، شاید بیماری‌ای گریبانش رو بگیره یا نهایتاً دست به خودکشی بزنه.
اون موقع حتی استادش هم ازش ناامید میشد؛ مردی که راه رو بهش نشون داده بود و راهنماییش کرده بود.
نفسش رو بیرون داد تا خودش رو از دنیای افکارش بیرون بکشه و دوباره نگاهش رو به مردی که کنارش ایستاده بود دوخت.
فعلا دغدغه‌ی فکری بزرگتری داشت، چیز دیگه‌ای بود که باید می‌فهمید؛ سوالاتی توی ذهنش داشت که جوابشون احتمالاً فقط پیش اون بود.
زبونش روی با تردید روی لب هاش کشید و جمله‌های توی ذهنش رو مرتب کرد.

𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚Where stories live. Discover now