CH:11
احساس خلاء چیزی که توی اون لحظه کل وجودش رو گرفته بود، احساساتی که داشت ناشی از چه چیزی بود و چرا چنین حسی درونش موج میزد؟
لحظات روی دور کند رفته بودن.
جان با چشمهای گرد شده به ییبو که با آرامش چشمهاش رو بسته بود و داشت لبهاش رو میبوسید نگاه میکرد.
الان دقیقاً داشت چه اتفاقی میافتاد؟ اون وانگ ییبوی لعنتی داشت چه غلطی میکرد؟!
نمیتونست منکر حس خوبی که گرفته بود بشه ولی بعد از چند لحظه زمانی که به خودش اومده بود عصبی شده بود. تیکههای پازل کمکم داشتن توی ذهنش کنار هم قرار میگرفتن!
ییبو آروم و با احساس میبوسید و البته با دلتنگی، ییبو جوری میبوسید که انگار بعد از چند سال دوری به معشوقهش رسیده.
مکثی کرد و قبل از اینکه لب پایینی جان رو بین لبهاش بکشه مثل همیشه خال پایین لبش رو بوسید.
وانگ ییبو با وجود گذشت این همه سال هنوز هم اجزای صورت معشوقهاش رو حفظ بود.
با این کار ییبو تصویری جلوی چشمهای جان جون گرفت، درست مثل توهم و خوابش.
ییبو لباس سفیدی به تن داشت، درست مثل خوابش.
اون در حالی که انگشتهای ووشیان رو بین انگشتهاش روی دیوار قفل کرده بود داشت میبوسیدش و ظاهراً خبری از اون ردای مشکی نبود.
فقط لباس قرمز رنگی تن ووشیان بود که البته کمی از روی شونهش پایین افتاده بود.
جان هیچ مقاومتی از طرف ووشیان نمیدید و اتفاقاً بر خلاف چیزی که فکرش رو میکرد ووشیان کمی سرش رو به سمت جلو کشیده بود و با ییبو همراهی میکرد.
اون دو همدیگه رو میبوسیدن و همین باعث میشد تا جان به محال ترین حدسش ایمان بیاره.
با کشیده شدن لب پایینش بین دندونهای ییبو به پیرهنش چنگ زد و سعی کرد تکون بخوره.
وانگ ییبو اون رو با ووشیان اشتباه گرفته بود و با تصور اون داشت میبوسیدش.
تمام این اتفاقات و تمام چیزهایی که دیده بود باعث میشد تا جان هر لحظه شوکهتر بشه و بهخاطر همینم نتونه تکون بخوره.
جان سعی کرد اتفاقات رو کنار هم بچینه تا راحتتر هضمشون کنه.
شاید هم دنبال راهی بود تا بتونه پسری رو که بیتوجه بهش در حال بوسیدنش بود و انگار توی دنیای دیگهای به سر میبرد رو کنار بزنه ولی افکار زیادی که توی ذهنش بودن توان رو ازش گرفته بودن.
درواقع قبلاً رابطه ی وییینگ و وانگ ییبو براش عجیب بود و کنجکاوش میکرد ولی جان هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که چنین رابطهی عمیقی بین اون دو وجود داشته باشه.
یعنی هیچکدوم از اون دو نفر اینطور به نظر نمیرسیدن که خودشون رو درگیر همچین ماجراهایی بکنن.
بعد از چند لحظه دستهاش رو روی شونههای ییبو گذاشت و ییبو رو به عقب هل داد تا خودش رو از دست اون نجات بده.
ییبو آروم عقب کشید و به جان نگاه کرد.
با گیجیای که ناشی از گم کردن زمان و مکان بود ابروهاش رو بالا انداخت و نگاهش رو توی خونه چرخوند.
اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشت و فکر میکرد زمانی که چشمهاش رو باز کنه مرد روبهروش رو با لباس سیاه ببینه که باز هم با خنده این مقدار از عطش ییبو رو مسخره میکنه و بعد بهش عشق میورزه.
ولی حالا هیچکدوم از چیزهایی که میدید به چیزی که فکرش رو میکرد شباهت نداشت، شخصی که روبه.روش نشسته بود فقط چهرهش شبیه به وییینگ بود، اون پسر با عصبانیت بهش خیره شده بود و اخم بزرگی صورتش رو پوشونده بود.
ییبو شوکه تکونی خورد و خواست چیزی بگه که جان زودتر از اون به حرف اومد:
+من وی ووشیان نیستم!
![](https://img.wattpad.com/cover/267577026-288-k254786.jpg)
YOU ARE READING
𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚
Fanfictionکاپل: ییجان، وانگشیان. ژانر: فانتزی، رمنس، انگست، رازآلود، تاریخی، اسمات. Yibo Top خلاصه: "شیائو جان هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد با گرفتن یک تصمیم احمقانه که از هیجاناتش سرچشمه میگرفت درگیر یک کینه ی قدیمی بشه، کینه ای...