CH:10
با احساس بوی دود توی بینیش سرفه کرد و چشمهاش رو باز کرد. این بو رو قبلاً حس کرده بود، احساس آشنایی که اون بوی لعنتی بهش میداد چیزی نبود که بتونه انکارش کنه.
همونطور که دستش رو جلوی دهنش میذاشت روی تخت نشست و با تعجب به لباس بلندش نگاه کرد.
داشت خواب میدید؟ چرا همه چیز اینجوری بود؟
نگاهش رو توی اتاق چرخوند، قبلاً اینجا بود.
زمانی که وارد معبد شده بود و توی توهمش به اتاق ووشیان رفته بود و بعد از اون یک بار هم با ییبو وارد اون اتاق شده بود.
اما اون حتی بهش فکر هم نکرده بود، ذهنش درگیر اون اتاق بود و یقین داشت که هیچوقت از خونه بیرون نرفته، اما اینجا چیکار میکرد؟ یعنی دیوونه شد بود؟
دستش رو روی شونههای خشک شده اش کشید، باید فکری به حال اتفاقی که داشت میافتاد میکرد، نکنه ووشیان اونو اینجا گیر انداخته بود؟ شاید هم به جسمش غلبه کرده بود و باید تا ابد با سوالای ذهنش اینجا میموند، ولی نه. ووشیان دلیلی نداشت که اونو زنده بذاره وقتی دیگه نیازی بهش نداشت.
با باز شدن در ابروهاش رو بالا انداخت و منتظر موند تا کسی که در رو باز کرده بود وارد بشه.
عجیب بود، مگه نباید اینطور میبود که قبل از ورود باید اجازه میگرفت و خدمتکارها درو براش باز میکردن؟
البته همه چیز درمورد اون شیطان، سبک زندگی و علایقش عجیب و متفاوت بود.
بعد از چند لحظه کسی که درو باز کرده بود روبهروش قرار گرفت و تعظیم کرد. انگار میخواست چیزی بهش بگه.
اون همون شخصی بود که اولین بار دیده بودش، زمانی که وارد اون توهم شده بود اون مرد رو توی اتاق ووشیان دیده بود، حتماً زیر دست مورد اعتمادش بود!
ووشیان از جاش بلند شد و همونطور که رداش رو میپوشید شخص روبهروش رو با دقت از نظر گذروند تا شاید قصدش رو بفهمه، این کار با ارادهی جان انجام نشده بود.
+فنگ، بگو چیشده؟فنگ مکثی کرد و سرش رو پایین انداخت، انگار که داشت از حرف زدن طفره میرفت، ولی اون که خیلی مصمم به نظر میرسید.
ووشیان بعد پوشیدن رداش به طرف فنگ رفت و دستش رو روی شونهش گذاشت و بین انگشتاش کمی فشرد تا بهش حس اطمینان بده و ترسش رو از بین ببره.
+لطفاً هر چیزی که هست رو بهم بگو فنگ.جان به هیچ وجه انتظار چنین رفتار گرمی رو از ووشیان نداشت، در واقع تا چند دقیقهی قبل فکر میکرد اون پسر از ترس زبونش بند اومده ولی در حال حاضر انگار دلیل دیگهای برای مردد بودن داشت.
فنگ بعد از کمی مکث زبونش رو روی لبهاش کشید.
_راستش شهر بهم ریخته، شیاطین همه منتظر شمان که برگردین. ارباب لطفا برگردین و نذارین خدایان بهشتی بیشتر از این توی مسائل قلمروی شیطان دخالت کنن.ووشیان آهی کشید و همونطور که دستهاش رو پشت کمرش قرار میداد از اتاق خارج شد.
جان مثل یه تماشاگر فقط داشت اتفاقات اطرافش رو میدید، البته جسم ووشیان انگار کاملاً متعلق بهش بود ولی نمیتونست کنترلش کنه! یعنی این حسی بود که ووشیان همیشه توی جسمش داشت؟ یه حسی مثل اینکه انگار چند تا دست نامرئی دست و پات و همینطور جلوی دهنت رو گرفتن و مانع این میشن که حرکت کنی، ووشیان چطور این حس خفگی رو تحمل میکرد؟
البته اون یه مرد قدرتمند بود و قطعا از پس چنین چیزی بر میاومد، چرا چنین فکری به ذهنش رسیده بود وقتی که ووشیان بارها کنترلش کرده بود؟
چنین حس ضعیف بودنی فقط متعلق به انسانهایی مثل جان بود که هیچ تواناییای نداشتن.
+فقط میخوام امتحانشون کنم، میخوام ببینم قلمرو بهشت زیر قولش میزنه یا نه.

ESTÁS LEYENDO
𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚
Fanficکاپل: ییجان، وانگشیان. ژانر: فانتزی، رمنس، انگست، رازآلود، تاریخی، اسمات. Yibo Top خلاصه: "شیائو جان هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد با گرفتن یک تصمیم احمقانه که از هیجاناتش سرچشمه میگرفت درگیر یک کینه ی قدیمی بشه، کینه ای...