.CH:16.
_برای چی من باید با اون شیطان به مأموریت برم؟
صدای پسر جوان که به خشم آلوده بود، بدون هیچ احترامی به گوش ارشدش رسید. پسرک تازه وارد عصبی بود و برای همین هم تصمیم گرفته بود تا اهمیت چندانی به مقام و منزلتی که تفاوت بین اون و مرد مقابلش رو به وجود میآورد، نده.
خدای جوان خشمگین بود و بهنظر میرسید که هیچچیز توی اون لحظه توان متوقف کردنش رو نداره. هیچچیز حتی ارزش و احترامی که برای اون شخص قائل بود!
مرد پختهتر نفسی کشید و کتاب توی دستش رو ورق زد.
+بشین وانگجی.
تحکمِ نشسته توی صدای اون مرد چیزی نبود که وانگجی بتونه منکرش بشه، با این حال خشمش هم فراتر از چیزی بود که بتونه در برابرش مقاومت کنه و آرامشش رو حفظ کنه.
قدم بلندی بهسمت صندلیای که با کمی فاصله از میز قرار داشت برداشت و در حالی که خشمش بهش غلبه کرده بود روش قرار گرفت.
_حالا میشه ازتون خواهش کنم بهم بگین چیشده؟ چرا باید با همچین شخصی همکاری کنیم و چرا اون یک نفر باید منی باشم که همین حالا هم منفوره؟
سوالاتش رو پشت هم چید و نگاه منتظرش رو به ارشدش که خونسردتر از همیشه بهنظر میرسید، دوخت.
مرد در حالی که کتابش رو میبست پشت میز قرار گرفت و لحظاتی انگشتهاش رو داخل هم قفل کرد. انگار سعی داشت تا افکاری که توی سرش بودن رو مرتب کنه و بهترین جواب ممکن رو در اختیار تازه وارد بیچاره بذاره.
+این موقعیت برات خیلی خوبه، مأموریت با اون میتونه باعث یادگیری چیزهای زیادی بشه، تو میتونی از این طریق تجربیاتی رو به دست بیاری که احتمالاً با سالها انجام دادن مأموریتهای مختلف هم به دست نیاد. پس ازت خواهش میکنم بهش به چشم یه فرصت نگاه کن و به هیچوجه از دستش نده.
سیتو نگاهش رو به چشمهای پسر مقابلش دوخته بود تا شاید به این شکل تاثیر بیشتری رو روی اون بذاره و حرفهاش رو به خوردش بده. هرچند که مشکل وانگجی چنین چیزهایی نبود.
اون عصبی بود بهخاطر کارهایی که نمیتونست انجام بده، بهخاطر قدرتی که نداشت و اتفاقی که حتی نمیتونست برای جلوگیری ازش تلاش کنه هم عصبی بود. اون محکوم بود که این کار رو انجام بده.
_برام اهمیتی نداره... همکاری با پادشاه شیاطین چیزی نیست که من از پسش بربیام، یعنی چیزی نیست که بخوام از پسش بربیام. علاقهای به انجامش یا یاد گرفتن چنین چیزهایی ندارم برای همین هم خوا...
+وانگجی!
صدای مرد توی گوشش پیچید و متوقفش کرد... پسر جوان درحالی که نفسش رو بیرون میفرستاد سرش رو پایین انداخت. برای اون خط قرمزهایی وجود داشت که علاقهای به رد شدن ازشون نداشت اما حالا بهنظر میرسید خط قرمزهاش هم بیاهمیت باشن.
+ازت خواهش میکنم لج نکنی وانگجی...
مرد در حالی که از میز فاصله میگرفت گفت و خودش رو به پسر نابالغی که روی صندلی قرار داشت رسوند. بعد در حالی که دستهاش رو روی شونههای پسرک میذاشت ادامه داد:
+این یه مأموریت عادی نیست وانگجی. یه مأموریت مهمه. تو فکر میکنی به همین راحتی ویووشیان پذیرفته میشه و همه چیز مطابق میلش پیش میره، ما هم بهش مأموریتهایی که میخواد رو میدیم؟ نه اینجوری نیست.
فشاری به شونههای پسر جوان وارد کرد و لبهاش رو مزین به لبخندی کرد.
+گوش کن... این مأموریت باعث نمیشه منفور بشی، تو به این مأموریت میری تا اطلاعات مورد نیاز از پادشاه شیاطین رو بهمون بدی... متوجهش هستی؟
نگاهش رو به انگشتهاش که توی هم قفل شده بودن، دوخت. شاید این کار کمک بزرگی به گیر انداختن اون پسر یا حداقل سر در آوردن از اهدافش میکرد.
با کمی تردید سرش رو به نشانۀ مثبت تکون داد.
_چیزی که میخواین رو انجامش میدم.
***
در حالی که به شلوغی روبهروش چشم دوخته بود گوشهای از خیابون ایستاده بود و انتظار میکشید. انتظار کسی که قرار بود اونجا ملاقاتش کنه و تمایلی برای دیدنش نداشت.
اما حالا دوباره اونجا بود... برای مأموریتی جدید که به دلایل نامعلومی با عامل بدبختیها باید حل میشد.
+خیلی وقته که منتظری؟
صدای پسر جوان از نزدیکی به گوشش رسید و توجهش رو جلب کرد. سرش رو به سمت پادشاه شیاطین برگردوند و به لبخندی که حالا کمی متفاوتتر از همیشه بهنظر میرسید نگاه کرد. چیزی درمورد اون پسر درست نبود... بیخیالش شد و فکرش رو از واقعی یا دروغین بودن اون لبخند و حس و حال درونی شیطان جوان دور کرد.
به اون هیچ ارتباطی نداشت که چه چیزی درون پسر مقابلش میگذره و چه احساساتی درونش رو به جنب و جوش انداخته.
نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و نگاهش رو از وییینگ که به دیوار تکیه زده بود گرفت.
_زمان زیادیه منتظرم، انتظار نداشتم پادشاه شیاطین تا این حد تأخیر کنن.
با طعنه به پسرک یادآوری کرد که تأخیر کرده و از این وضعیت راضی نیست، هرچند تلاشش برای کمی برخورد جدی با اون به بن بست خورد و شیطان جوان لبخندش رو روی لبهاش حفظ کرد.
+تو خیلی حساسی وانگجی.
با لحن آرومی گفت و از کنار پسری که کمی عصبی بهنظر میرسید، رد شد.
+مطمئن باش هیچ اتفاقی با کمی تأخیر نمیافته و قرار هم نیست طعمه فرار کنه، پس آروم باش.
اون پسر شدیداً آروم بهنظر میرسید... انگار که با مسئلۀ کوچکی مواجه شده باشه که از اهمیتی بالایی برخوردار نیست. اون به مأموریتشون اسم طعمه میداد و همه چیز رو خیلی ساده میگرفت... شاید این یکی از مزیتهای داشتن قدرت و مقام از ابتدای تولد بود. اون به سادگی بهت قدرت میداد و البته که اهمیتی نداشت این قدرت شیطانی باشه یا یک قدرت که تو رو به قلمرو بهشتی میرسونه.
دستش رو جلوی دهانش گذاشت و بعد از تک سرفۀ کوتاهی به دنبال وییینگ قدم برداشت.
پسرک درگیر بهنظر میرسید... قدمهاش رو به آرومی برمیداشت و نگاهش خیره به زمین بود.
کمی که دقیقتر میشد میتونست زخم کوچکی رو گوشۀ پیشونیش ببینه. بهطور کلی بهنظر میرسید که شیطان جوان و خوشخنده روز خوبی رو نگذرونده باشه.
وانگجی بعد از مکث کوتاهی نگاهش رو از پسر کنارش گرفت. به اون ارتباطی نداشت که درمورد اون زخم سوالی کنه و در واقع انقدری بهش نزدیک نبود که بخواد اهمیتی بهش بده.
+از قلمروی بهشتی خوشت میاد؟
شیطان جوان بعد از حس سکوتی که شدیداً بینشون برقرار شده بود و همینطور اطلاع داشتنش از این که وانگجی قرار نیست تلاشی برای از بین بردنش بکنه، پرسید و توجه پسر رو هم به خودش جلب کرد.
وانگجی نگاهش رو به صورت وییینگ دوخت و نفسی کشید. رفتار اون پسر کاملاً عادی بود و این کمی معذبش میکرد... درواقع به هیچ وجه نمیتونست احساس کنه که شخص کنارش یک موجود شیطانیه و قلمرو شیطانی رو به ارث برده.
سرش رو تکون داد و لب زد:
_خوشم میاد، اونجا خیلی دلباز و زیباست.
جوابش لبخندی روی لبهای ووشیان نشوند و پسر جوان سرش رو به نشونۀ فهمیدن تکون داد.
+اونجا واقعاً زیباست اما منظور من زیبایی و چیزهای ظاهری نبود... به چیزهای دیگهای اشاره داشتم، هرچند جوابش تا حدودی مشخصه.
وانگجی درحالی که تای ابروش رو بالا میداد سرش رو بهطرف پسرک کنارش برگردوند و نگاهش کرد.
_منظورت چی بود؟
ووشیان درحالی که شونههاش رو بالا میانداخت با قدمهای بلندی که بیشتر شبیه به دویدن بود ازش فاصله گرفت.
+منظوری نداشتم، فقط افراد قلمرو بهشتی زیادی خودخواه، مغرور، بداخلاق و رو اعصابن.
وانگجی لبهاش رو روی هم فشرد تا سوال "من هم مثل اونها هستم؟" رو که بی مهابا راهش رو به افکارش باز کرده بود رو نپرسه.
حق با اون بود... خدایان بهشتیای که تا به حال دیده بود همگی مغرور و بداخلاق بودن هرچند وانگجی قرار نبود این حرف رو تایید کنه و صرفاً پیش خودش به این حقیقت اعتراف میکرد.
حقیقتی که هیچ وقت قرار نبود بهش اشاره کنه.
با دیدن فضایی که داخلش قرار گرفته و سکوتی که ووشیان انتخاب کرده بود، لحظهای مکث کرد و نگاهش رو اطرافش چرخوند.
صدای فریادی کمی دورتر ازش به گوش میرسید و پسر جوان میتونست به خوبی افرادی که حتی توان ایستادن نداشتن و گوشهای از خیابون افتاده بودن رو ببینه.
_اینها...
+مردم من هستن.
وییینگ بدون اینکه سرش رو سمتش برگردونه جوابش رو با لحنی که به سردی میزد جواب داد و قدمهای بعدی رو آرومتر برداشت.
وانگجی با ترحمی که ناخواسته توی اعماق وجودش جا خوش کرده بود نگاهش رو بین مردم چرخوند و سیبک گلوش جابهجا شد.
_برای چی توی قلمروی فانی هستن؟
وییینگ ناخنش رو روی پوست انگشتش فشرد و بعد از چند لحظه بالاخره بهسمتش برگشت.
نگاهش توی اون لحظه خالیتر از همیشه بهنظر میرسید!
+هنگام فرار از جنگ برخی از اونها اینجا گیر افتادن، قرار بود توی پناهگاهی این حوالی پناه بگیرن تا زمانی که جنگ به پایان برسه، اما متوجه شدن و حالا اونها اینجان درحالی که حتی امیدی برای ادامه دادن ندارن.
تکخندهای زد و چشمهای پرشدهش رو بست تا لحظهای آرامشش رو به دست بیاره.
+من پادشاهیم که تمام مردمش ازش متنفرن، چون فکر میکنن کسی هستم که رهاشون کرده.
زبونش رو روی لبهاش کشید و لبخند بزرگی مهمان لبهاش کرد درحالی که خیرگی نگاهش حتی برای لحظهای هم از وانگجی کهه متأثر شده بود، جدا نمیشد.
+من و تو خیلی شبیه به همیم، لانجان.
با لحنی که سعی داشت غمش رو پشت خندههاش پنهان کنه گفت و نگاهش رو به چهرۀ وانگجی که حالا به اخم مزین شده بود، دوخت.
_هرگز بیچشم و رویی مثل خودت رو با من مقایسه نکن، شاه شیاطین!
لحن خشمگین خدای جوان برای لبریز کردن صبر شیطان مقابلش کافی بود. هرچند بهنظر میرسید حتی توی چنین موقعیتی هم لبخند قصد جدایی از لبهاش رو نداره.
+تفاوتی نداره خدا باشی، شیطان باشی یا انسان، زمانی که طرد بشی فرقی با یه تیکه آشغال نداری. پس انقدر خدا بودنت رو به رخ من نکش لان وانگجی، چون هردومون فقط نفرت بقیه رو به دوش میکشیم. من نفرت مردمم رو و تو نفرت افرادی که در عجبن چرا بیدست و پایی مثل تو باید چنین قدرتی رو درونش داشته باشه. حالا میفهمی، نه؟ ما دقیقاً مثل هم هستیم.
پسر جوان جملهش رو با چشمهای خالی به پایان رسوند و نگاهش رو ازش گرفت.
+از سرتون داره خون میاد.
با شنیدن صدای پسربچهای که ناگهان وارد جمع اونها شده و ووشیان رو مخاطب قرار داده بود هر دو پسر متوقف شدن و توجه وانگجی به باریکۀ خونی از سرش شروع شده وتا چونهش امتداد پیدا کرده بود جلب شد.----
معذرت میخوام بچه ها اما فراموش کرده بودم آپ کنم و بعدش هم یک سری مشکلات پیش اومد
لطفا ووت دادن رو فراموش نکنید
YOU ARE READING
𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚
Fanfictionکاپل: ییجان، وانگشیان. ژانر: فانتزی، رمنس، انگست، رازآلود، تاریخی، اسمات. Yibo Top خلاصه: "شیائو جان هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد با گرفتن یک تصمیم احمقانه که از هیجاناتش سرچشمه میگرفت درگیر یک کینه ی قدیمی بشه، کینه ای...