.CH:14.
با صدای بلندی که توی اتاق پیچید چشمهاش رو باز کرد و روی تخت نشست. به قدری شوکه شده بود که حتی نمیتونست متوجه مکانی که درش قرار داشت بشه.
توی اون لحظه، پسر جوان زمان و مکان رو کاملاً گم کرده بود و حالا خودش رو در حالتی میدید که قفسۀ سینهش با شدت بالا و پایین میشه.
+ع...عذر میخوام سرورم، بی دقتی کردم و از دستم افتاد... معذرت میخوام خوابتون رو مختل کردم.
دخترک درحالی که صداش به وضوح میلرزید گفت و بعد از اینکه رو به پسری که لقب خدا رو یدک میکشید تعظیم کرد؛ روی زمین نشست تا با دستهایی که میلرزیدن شیشهها رو جمع کنه.
خدای جوان درحالی که دست روی سرش میکشید، چشمهاش رو از شدت درد روی هم فشرد و با گیجی چند لحظهای رو به خیره شدن به روبهروش اختصاص داد.
نمیفهمید! اون دختر بهخاطر شکستن ظرفی که از قضا ظرف صبحانهش بود چرا باید به اون روز میافتاد؟ وانگجی اطمینان داشت یک ظرف ساده به قدری اهمیت نداره که دخترک رو بترسونه. هرچند دختر کوچک از چیز دیگری ترسیده بود.
از جا بلند شد و دستش رو روی صورتش کشید. درسته که بخاطر اون صدای بلند از خواب پریده بود و سردرد بدی بهخاطرش داشت اما باز هم دلیلی برای اینطور ترسیدن اون خدمتکار نمیدید.
نگاهش رو به دختر کوچک که چطور با عجله شیشهها رو از روی زمین برمیداشت دوخت و با بالا رفتن صدای اون از شدت درد سریع به طرفش قدم برداشت و نگاهی به دست زخمیش که خون زیادی ازش میرفت انداخت.
_نیازی نیست جمعشون کنی، به چند نفر دستور میدم تا برای تمیزکاری بیان، برو و دستهات رو بشور، رسیدگی بهش رو فراموش نکن.
دختر سرش رو با استرس به نشونه ی نه تکون داد و درحالی که نگاه اشکیش رو به زمین دوخته و حتی برای لحظهای بهش نگاه نمیکرد رو بهش تعظیم کرد.
+من خوبم، خودم جمع میکنم سرورم.
پسر جوان با شنیدن لرزش صدای خدمتکار کوچک ابرویی بالا انداخت.
اون دختر به حدی گرفتار ترس شده بود که حتی درد رو هم حس نمیکرد.
وانگجی حدس میزد درد زیادی داشته باشه، چرا که زخمش عمیق بهنظر میرسید.
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه چیزی بگه به طرف آویز کوچک کنار تختش رفت. حالا که خودش علاقهای به درمان سریع دستش نداشت پسرک هم دلیلی برای اصرار بیشتر نمیدید.
درواقع... ترجیح میداد خیلی خودش رو درگیر بقیه نکنه و تا حد امکان فاصلهش رو حفظ کنه تا با دستهای خودش دردسری ایجاد نکنه.
ردای سفیدش رو از روی آویز چوبی برداشت و بعد از اطمینان از تمیز بودنش اون رو پوشید. نگاهی کلی به لباس توی تنش انداخت و بعد از مرتب کردنش به طرف در رفت.
صدای هق هق دخترک هنوز هم از دور به گوش میرسید.
+لطفا من رو بابت بی دقتیم ببخشید عالیجناب، خیلی سریع صبحانتون رو آماده میکنم.
نفسش رو بیرون فرستاد و لحظاتی سکوت کرد تا آرامشش رو حفظ کنه، چون اون دختر به شدت روی اعصابش رفته بود و مرد جوان به واسطۀ بی خوابیای که داشت حس میکرد توان سر و کله زدن باهاش رو نداره.
بعد از چند لحظه خدای جوان سرش رو به طرفین تکون داد.
_نیازی نیست، بعد از جمع کردن شیشهها دستت رو ببند، خونریزیش شدید بهنظر میرسه.
بعد از گفتن این حرف با اخمی که ناشی از سردردش بود از اتاقش که چیدمان سادهتری رو داشت خارج شد و از هوای تازهای که راهش رو به سمت صورت پسرک باز کرده بود لذت برد.
هرچند این حس خوب فقط برای لحظهای درونش موج زد...
لحظهای بعد صدای قهقهای که منشأش به محوطه میرسید توی گوشش پیچید و حتی سردردش رو تشدید کرد.
لعنت بهش، اون امروز اصلاً حال خوبی نداشت و حس میکرد این صداها بیشتر از حد توانش هستن، اون حتی توی روزهای عادی هم نمیتونست با اون خدایان خود پسند کنار بیاد و حالا... حس میکرد چیزی تا اتمام ظرفیتش نمونده.
پلکی زد و با انگشتهاش شقیقههاش رو فشرد. این برنامهی هر روزشون بود، هر روز تمام خدایان دور هم جمع میشدن و روزشون رو به خوش گذرونی میگذروندن. همه جز وانگجی... خدای جوانی که ظاهراً قرار نبود به هیچ شکلی توجهشون رو جلب کنه.
درمورد وانگجی، درواقع اینطور نبود که دلش نخواد توی جمع اونها باشه، حتی گاهی سعی میکرد خودش رو به شکلی به اونها نزدیک کنه اما انگار اجازهش رو نداشت.
تبعیض طبقاتی حتی اینجا هم وجود داشت و خدای یخ بیشترین محبوبیت رو به سبب مقامش توی دنیای فانی داشت و به طبع توجه زیادی رو از طرف همه میگرفت... اون از نه نظر همه بهترین بود و در مقابل خودش از نظر همه بدترین و البته سوژهای برای تمسخر.
درواقع همین مسئله باعث فاصله گرفتنش از اونها و تمام افرادی که توی بهشت بودن، شده بود.
سرش رو به طرفین تکون داد و افکار بیهودهش رو از سرش دور کرد.
وانگجی باید تمرکزش رو روی نشون دادن خودش و بالا بردن تجربهش میذاشت تا بالا و بالاتر بره.
شاید بعدش میتونست مثل بقیه وقتش رو با خوش گذرونی و عیش و نوش بگذرونه. شاید...
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از گلهایی که دور تا دورش رو گرفته بودن، گرفت و با قدم برداشتن روی سنگ فرش از اون مکان دور شد تا بیش از این صداهای بلندشون رو نشنوه.
فضای اونجا همیشه از صدای خندهها پر میشد وهمیشه پذیرای تمام افراد بود اما توی اون روز همه چیز متفاوتتر بهنظر میرسید.
انگار همه در تکاپو بودن و سعی میکردن کاری رو انجام بدن.
نفس عمیقی کشید و دستش رو بین موهای بلندش که به تازگی مرتبش کرده بود، کشید.
حدس میزد دوباره میهمانیای توی قلمرو برگذار شده باشه که اینطور همه رو درگیر کرده.
شانهای بالا انداخت...
به هرحال همیشه همین اوضاع بود، از زمانی که پا به قلمروی بهشتی گذاشته بود شاهد دورهمیهای زیادی بود. به هرحال مشکلات خیلی کمتری برای اونها وجود داشت و برای همین نیازی به نگرانی نبود.
بزرگان قبایل میتونستن دور هم جمع بشن و درحالی که روزشون رو با نوشیدن و سرگرمیهای مختلف میگذرونن، خدایان جوانتر رو برای از بین بردن شیاطینی که هرچند سال یک بار پیداشون میشد، بفرستن و کنترل همه چیز رو به دست اونها بسپارن.
این چیز دور ار انتظاری نبود پس اهمیتی بهش نمیداد، خدمهها و خدایان میتونستن به کارهاشون برسن و مقدمات رو آماده کنن...
بعد اگر نیازی بود وانگجی هم سری بهشون میزد و دقایقی رو با افرادی که نسبت به حضورش بی اعتنا بودن میگذروند.
حالا باید خودش رو به سیتو میرسوند و گزارش این مدت رو بهش میداد... البته با یک سری حذفیات!
طبیعتاً پسر جوان نمیتونست چیزی درمورد پسری که تو طول سفرش دیده بود و مایهی دردسرش هم شده بود حرفی بزنه. چطور میتونست به ارشدش درمورد اینکه یک فرد عادی رو با خودش همراه کرده و اون احمق حتی حین مبارزه با اون روح هم کنارش بوده و در واقع بهعنوان طعمه وارد اون مکان شده، بگه؟
دستش رو روی پیشونیش کشید. حتی فکر کردن بهش هم عصبیش میکرد!
زمانی که درب ورودی اتاق سیتو رو مقابلش دید متوجه شد که زمان زیادی رو صرف فکر کردن به مسائل مختلف کرده و حتی متوجهش هم نشده.
زبونش رو روی لبهای زخم شدهش کشید و از مردی که به ارشدش خدمت میکرد، خواست تا حضورش رو بهش اطلاع بده.
بعد از رفتن اون مرد نگاهش رو اطرافش چرخوند. مثل همیشه اون مکان بهش حس خوبی میداد و پر از آرامش بود. نمیدونست بهخاطر فضای آروم و خلوت اونجاست که این حس رو داره یا بهخاطر صاحبش... اما هر چیزی که بود اونجا رو دوست داشت.
+میتونید برید تو.
مرد درحالی که تعظیم کرده بود با صدای آرومی گفت و راه رو برای پسر جوان باز کرد تا وارد اتاقی که سیتو معمولاً درونش به وظایفش رسیدگی میکرد، بشه.
وانگجی بعد از زدن لبخند کوتاهی وارد اتاق شد و سمت میز سیتو قدم برداشت.
اون مرد مثل همیشه سرگرم انجام کارهاش بود و تمام توانش رو برای درست انجام دادنشون به کار میگرفت.
پسر جوان زمانی که مقابل ارشدش ایستاد رو بهش تعظیم کرد و بالاخره موفق شد توجه مرد رو به خودش جلب کنه.
+وانگجی...
با لبخند بزرگی از جا بلند شد و سمت خدای جوان قدم برداشت.
+بالاخره به دیدنم اومدی، خوشحالم که میبینمت.
زمانی که به وانگجی رسید دستهاش رو گرفت و نگاهش رو روی چهرۀ بینقصش چرخوند.
+لطفاً تشریفات رو کنار بذار.
با لحنی که مثل همیشه بهش اطمینان میبخشید گفت و دوباره پشت میزش که با وجود برگههای متعدد، هنوز هم مرتب بهنظر میرسید، برگشت.
_بابت تأخیر عذر میخوام، درگیر اتمام گزارشها بودم.
مرد جوان با خنده سری تکون داد... با توجه به شناختی که از پسر تازه وارد داشت، مطمئن بود که دلیل تأخیرش انجام کارهاش میتونه باشه. حتی حدس میزد اون پسر از خوابش زده باشه تا به کارهای نیمه تمامش برسه و گزارشی که ازش خواسته رو به بهترین شکل ممکن آماده کنه.
این چیزی بود که سیتو رو وادار به تحسین پسر جوان میکرد. در واقع هیچ کدوم از افراد اونجا در واقع هیچ کدوم از "خدایان" به اندازهی اون تلاشگر نبودن و به واسطهی قدرتی که داشتن روزهاشون رو به بطالت میگذروندن. هرچند که تصور وانگجیای که تو شرایط مشابه بقیه باشه واقعاً آزار دهنده بود. از نظر سیتو اون میتونست حتی چیزی بدتر هم بشه!
+نیازی نیست انقدر خودت رو بهخاطر چنین چیزهایی اذیت کنی، تو برای اتمامشون زمان کافی رو داری.
_اذیت نمیکنم.
خدای جوان با جواب کوتاهی که داد بحث رو نیمه تموم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
_میهمانیای در پیش داریم؟
بعد از چند لحظه، با سوالی که وانگجی پرسید، سکوت اتاق برای بار دیگه شکست و پسر جوان موفق شد تا توجه ارشدش رو جلب کنه.
مرد مقابلش سری به نشانهی تایید تکون داد و آهی کشید.
+اتفاقی که منتظرش بودیم و البته فراری ازش، بالاخره افتاد.
وانگجی با گیجی ابرویی بالا انداخت و نگاه منتظری و سوالیش رو به ارشدش دوخت. تا به حال درمورد چنین چیزی نشنیده بود، در واقع هر قدر فکر میکرد به نتیجهای نمیرسید. تنها پاسخ برای اتفاقات ناگوار قلمرو، شیاطین و شاهشون بود که البته هیچ دردسری از سمت اونها منجر به شادی و میهمانی نمیشد. برای همین هم این گزینه به راحتی حذف میشد و به این ترتیب هیچ گزینهای روی میز نمیموند.
_متوجه نمیشم، چه اتفاقی افتاده؟
سیتو در حالی که بهنظر عمیقاً درگیر افکارشه و هیچ ایدهای برای بیان درست اتفاق نداره کمی تعلل کرد و بعد از چند لحظه بالاخره به حرف اومد:
+پادشاه شیاطین، امروز مهمان ماست.
شک داشت که گوشهاش درست شنیده باشه. درواقع این جمله حتی شبیه به شوخیهای بیمزهای که بقیه میکردن هم نبود و گفتن این حرف اون هم توسط ارشدش واقعاً عجیب و باور نکردنی بهنظر میرسید.
وانگجی هیچ آشناییای با پادشاه شیاطین نداشت با این حال با توجه به تعاریفی که از اون مرد شنیده بود میتونست بفهمه چه شخصیتی داره و تا چه حد میتونه آزار دهنده باشه. از طرفی هم نمیفهمید چرا دشمن قسم خورده باید به اونجا دعوت بشه.
نفس عمیقی کشید و در حالی که کف دستهاش رو روی هم میکشید و هم زمان تلاش میکرد تا فضول بهنظر نرسه رو به سیتو کرد.
_چرا چنین شخصی باید مهمان قلمرو بهشت باشه؟
بر خلاف تلاشش نهایتاً سوالش رو به زبون آوردن و رها شدن نفس ارشدش رو به گوش شنید.
+یکسری سیاستها هستن که باعث افتادن چنین اتفاقاتی میشن... برای جلو بردن یک سری کارها و همینطور به رخ کشیدن برتریها.
با وجود این که چندان متوجه این جملات نشده بود سری تکون داد. نمیخواست بیش از این خودش رو مشتاق نشون بده و این حس رو القا کنه که سعی داره اطلاعاتی به دست بیاره. برای همین هم فکر کرد شاید بهتر باشه سوال پرسیدن از ارشدش رو تموم کنه و فقط به موقعش خودش متوجه همه چیز بشه.
+فکر میکنم زمانش رسیده.
مرد جوان در حالی که با عجله گزارشها رو مرتب میکرد و اونها رو جایی بین بقیهی برگهها جا میداد گفت و توجه خدای جوانتر رو به خودش جلب کرد.
_زمان چه چیزی؟
+مهمانی، تا چند دقیقهی دیگه شروع میشه و هر دوی ما سریعتر باید خودمون رو بهش برسونیم. سریعتر باش وانگجی، تعلل توی چنین موقعیتی اصلاً درست نیست.
***
نگاهش رو بین بقیه افراد حاضر توی سالن که سرگرمتر از همیشه بهنظر میرسیدن چرخوند و نهایتاً نگاهش رو دوباره به فنجان نوشیدنی روی میزش دوخت.
همه چیز به قدری عادی بود که پسر جوان شک میکرد واقعاً مهمانشون چنین شخصی باشه. شاید فقط ارشدش اشتباه کرده بود؟ چون واقعاً براش غیر قابل باور بود که با وجود چنین وضعیتی، بقیه انقدر آروم باشن و حین نوشیدن با هم بگو بخند کنن.
نفس عمیقی کشید. شاید هم این فقط خودش بود که بیش از حد نیاز واکنش نشون میداد و فقط باید وانمود میکرد همه چیز عادیه. هرچند فکر نمیکرد استعداد زیادی توی انجام این کار و اجرای نمایشهای عجیب و غریب داشته باشه.
اون پسر نهایتاً میتونست خودش رو به نشنیدن بزنه و وانمود کنه حرفهای همسایههای دیوانهش رو نمیشنوه تا زندگی براش کمی راحتتر پیش بره. اما توی چنین موقعیتی؟ قطعاً نه. اون نمیتونست بیخیال باشه و طوری رفتار کنه که انگار منتظر شخص خاصیه و اشتیاق زیادی هم برای دیدنش داره.
البته... اون تا حدودی مشتاق بود که پادشاه شیاطین رو ببینه اما نه بهخاطر این که بخواد باهاش هم صحبت بشه... اون فقط یکسری کنجکاویهای کوچک داشت که گاهی این افکار رو توی سرش میپروروند.
دستش رو سمت فنجونش برد و افکار توی سرش پس زد. اون توی موقعیتی نبود که تصمیم بگیره چه کاری رو میخواد انجام بده و چه چیزی رو نمیخواد.
اون باید توی این موقعیت میموند و سکوت و آرامشش رو حفظ میکرد تا همه چیز با نظر بقیه پیش بره. به هر حال انقدری با مسائلشون آشنایی نبود که بخواد دخالتی بکنه.
نگاهش رو به محتویات داخل فنجون دوخت و کمی ازش نوشید. شیرین و دلچسب... اولین چیزی بود که با نوشیدنش به ذهنش رسید!
+سرورم، پادشاه قلمرو شیاطین، جناب وی تشریف آوردن.
مرد به رسم همیشگی ورود مهمان رو اعلام کرد و با اشاره از سمت پادشاه کنار رفت تا مردی که ازش صحبت میکردن وارد سالن بشه.
خدای جوان با وجود کنجکاویای که درونش رو میخورد نگاهش رو به فنجون سفید رنگش دوخته بود و قصد نداشت سرش رو بلند کنه... حداقل نه الان.
کفشهای اون پسر به چشمش میخورد و سایهی تیرهرنگ رو میتونست مقابل چشمهاش ببینه.
فقط چند لحظه طول کشید تا سایه از جلوی چشمهاش محو بشه و بعد صاحب کفشهای مشکی رو به پادشاه تعظیم کنه.
+از ملاقاتتون خیلی خوشحالم سرورم. ممنونم که این افتخار رو نسیبم کردین و بهم اجازهی دیدار دوباره رو دادین.
صدای پسر توی گوشش پیچید و همزمان خاطرات آشنایی رو به سمت افکار مشوشش سوق داد. پسرکی که به تازگی دیده بود تبدیل به نقطهای پر رنگ بین افکارش شد و بالاخره توجه پسر جوان رو جلب کرد.
وانگجی نگاهش رو بالاخره از فنجون سادهش گرفت و سرش رو به طرف پسری که ایستاده بود و حالا بهنظر میرسید اون هم با نگاهش وانگجی رو هدف گرفته باشه چرخوند. همون صدا... همون نگاه و همون لبخندی که حالا با دیدن نگاه خدای جوان روی لبهاش جا خوش کرده بود... چطور ممکن بود همه چیز درست مثل اون مزاحم باشه.
شکه پلکی زد... نه اون فقط یه شباهت نبود. کابوس ماموریتش واقعاً اونجا ایستاده بود و در حالی که بهش خیره شده بود، بهش لبخند میزد.
وییینگ اونجا چیکار میکرد؟
YOU ARE READING
𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚
Fanfictionکاپل: ییجان، وانگشیان. ژانر: فانتزی، رمنس، انگست، رازآلود، تاریخی، اسمات. Yibo Top خلاصه: "شیائو جان هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد با گرفتن یک تصمیم احمقانه که از هیجاناتش سرچشمه میگرفت درگیر یک کینه ی قدیمی بشه، کینه ای...