Chapter 5

47 13 0
                                    

CH:05

با تعجب به تصویر خودش توی آینه نگاه کرد... چرا صورتش این شکلی شده بود؟ اون عوضی چطور تونسته بود چنین بلایی سرش بیاره؟
حالا که دقت می‌کرد روی صورتش آثاری از زخم هم دیده می‌شد.
یعنی اون برای خالی کردن حرصش این کار رو کرده بود یا بحث قدرت‌نمایی یا چیزهای این چنینی در میون بود؟ هیچ ایده‌ای در این مورد نداشت!
نفس عمیقی کشید... به هر حال فعلاً این مهمتر بود که وانگ ییبو باورش کنه و راهی نشونش بده یا حداقل دست از سرش برداره و دیگه به کشتنش فکر نکنه، چون اون همین حالا هم به حد کافی درگیری داشت و واقعاً فکر نمی‌کرد توان انجام بیش از این رو داشته باشه. 
+الان خیالت راحت شد؟
جان به امید این که جواب مثبت از ییبو بگیره پرسید اما در جوابش ییبو بعد از چند لحظه مکث شستش رو روی لب‌هاش کشید و نفسش رو با حرص بیرون داد. 
_از کجا مطمئن باشم؟ طرفم یه روح نیست خود شیطانه. با قدرت‌هاش حتی می‌تونه آینه‌ی بهشتی رو هم از کار بندازه و به چیزی که خودش می‌خواد برسه. 
جان کلافه دستش رو توی موهاش کشید... این آدم چرا انقدر شکاک بود؟
واقعاً انتظار داشت اون ادم شکاک که انگار می‌خواست به رخش بکشه دیگه گولش رو نمی‌خوره بعد دیدن اون تصویر بهش لبخند بزنه، ازش معذزت خواهی کنه و در حالی که نجاتش میده بهش بگه که می‌تونه به زندگی عادیش برگرده؟ شاید تصوراتش زیادی رویایی بود که فکر می‌کرد اون پسر قراره شیطان رو از بین ببره و زندگیش رو به آسونی مثل سریال‌های قهرمانانه نجات بده! 
با این حال سوال دیگه ای هم ذهنش رو درگیر کرده بود، اینکه وی‌یینگ چه بلایی سرش آورده بود که حتی چیزی که با چشم‌های خودش می‌دید رو هم باور نمی‌کرد؟
از طرفی هم انگار مردی که کنارش نشسته بود بلایی سر وی‌یینگ آورده بود که اون شیطان عمیقاً ازش بیزار بود. 
نگاهی به ییبو انداخت...
نمی‌تونست همین جوری ساکت بمونه تا اون دونفر هر غلطی دلشون می‌خواد رو انجام بدن و اون رو مثل یه بازیچه به بازی بگیرن، تا به اهداف مزخرفشون برسن. 
_بیشتر شبیه اینه که دلت بخواد حرصت رو خالی کنی... مهم نیست اگه یه انسان که هیچ تقصیری نداره رو بکشی نه؟ فقط باید کسی که چهره‌ی شیطانی که بهت بدی کرده رو داره رو بکشی درست نمی‌گم؟

ییبو سرش رو برگردوند و نگاه کوتاهی به جان انداخت.
انگار با نگاهش داشت تحقیرش می‌کرد یا یه همچین چیزی؟ درواقع اون پوزخند لعنتی‌ای که گوشه‌ی لب‌هاش نشسته بود باعث می‌شد جان حس بدتری هم نسبت بهش داشته باشه. 
+روش‌های جدیدت برای مظلوم نماییه؟
 
با شنیدن این حرف جان پلکی زد و فقط تونست به این فکر کنه که گیر دو تا دیوونه افتاده، ییبو مثل یه بچه‌ی لجباز بود که روی نفرتش  پا فشاری می‌کرد و هیچ چیزی نمی‌تونست اون رو از تصمیمش برگردونه.
انگار اگه باور می‌کرد که جان وی‌یینگ نیست دنیا به آخر می‌رسید یا تمام باورهای زندگیش از بین می‌رفت، مثل این بود که تا الان فقط به‌خاطر این نفرت زنده مونده و اگه روزی این نفرت از بین بره یا دیگه اون رو نداشته باشه جونش رو هم هم‌زمان باهاش از دست میده.  این طور که همه چیز داشت پیش می‌رفت ظاهراً اعتماد کردن به وی‌یینگ خیلی قابل اطمینان‌تر از این بود که به یه آدم شکاک و لجباز که هیچ چیزی مهم‌تر از باورهای خودش نیست اعتماد کنه، حداقل وی‌یینگ فعلاً بهش نیاز داشت و این راه حل عاقلانه‌ای برای زنده موندن به‌نظر می‌رسید. 
_این بار می‌خوای چیکار کنی؟ چی توی بهشت چشمت رو گرفته که بخوای بدزدیش؟

𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚Where stories live. Discover now