CH:08
قدم دیگهای برداشت و شمشیر رو توی دستش فشار داد، باید انجامش میداد، باید به خودش و سیتو ثابت میکرد که وییینگ دیگه نمیتونه کنترلش کنه.
با قدمهای آروم جلو رفت و به جان که چشمهاش رو روی هم میفشرد نگاه کرد.
"+اون روز سیتو بهت چه دستوری داده بود که حتی گوش ندادی ببینی چی میگم؟!"قدم دیگه ای برداشت و نفس لرزونی کشید. چرا الان داشت به همچین چیزی فکر میکرد؟
"+هنوزم مثل یه سگ واسشون کار میکنی؟!"لبش رو گزید تا بخاطر هجوم افکار و احساسات مختلف فریاد نزنه.
"+البته کیه که ندونه تو همیشه دنبال قدرتی؟ اینجا بودن منم داره اینو ثابت میکنه که هنوزم گوش به فرمون اون خدایان بهشتی ای که فقط و فقط به خودشون اهمیت میدن، البته توئم همینطوریای!"ییبو سر جاش ایستاد و به زمین خیره شد.
چرا الان اون حرفها یادش میاومد؟ وییینگ حتی توی این لحظه هم دست از سرش برنمیداشت. مثل اینکه اون هنوز هم توانایی کنترلش رو داشت و تمام این کارها بیفایده بودن.
ییبو کسی بود که وییینگ رو وارد رویا کرده بود تا از بین ببرتش ولی این وییینگ بود که گذشتهش رو بهش یادآوری کرده بود و با حرفهاش ییبو رو کوچیک کرده بود. حالا دوباره همون حرفها داشتن توی صورتش کوبونده میشدن.
اون حرفها.... ییبو حتی نمیتونست منکر این که اون حرفها درستن بشه.
این درست بود که ییبو همیشه منتظر بود تا هر کدوم از دستورات سیتو رو بی چون و چرا انجام بده. اون بهعنوان خدای آتش که عنصر مهمی رو کنترل میکرد قدرت زیادی نداشت. درواقع بیشتر از قدرت اون اختیارش رو نداشت.
البته اون تازه کار بود و چون تنها کسی بود که تونسته بود از عنصر آتش وجودش استفاده کنه عنوان خدای آتش رو بهش داده بودن و چون از قبیلهی خوبی نبود، خیلی مورد اعتماد واقع نمیشد و ارشدها همیشه اون رو زیر ذره بین قرار میدادن.
بر خلاف خدایان دیگه ییبو با اینکه مخالفتی با بقیه نداشت و سعی میکرد همه رو راضی نگه داره، آزادی زیادی نداشت.
توی تمام اون چند صد سال ییبو فقط یکبار با بقیه مخالفت کرده بود و اون هم به خاطر وییینگ بود که در آخر باعث تبعید شدنش شده بود. درواقع بزرگترین اشتباه زندگیش هم همون مخالفتش بود که مسیر زندگیش رو به کلی تغییر داده بود و اون دوباره مجبور به زندگی توی دنیای انسانها شده بود، البته برای مدت زمان خیلی بیشتر.
زندگیهایی که دیده بود، افرادی که از بین رفته بودن همه و همه باعث شده بودن تا ارزش زندگی انسانها برای ییبو زیاد بشه.
ولی حالا اون اینجا ایستاده بود تا یک انسان رو بکشه و روحش رو از بین ببره اون هم در حالی که حرفهای بزرگترین دشمنش داشت مانعش میشد.
بین احساسات مختلفش گیر افتاده بود و حتی نمیدونست دقیقاً باید چه تصمیمی بگیره. باید وجدانش رو انتخاب میکرد یا منطقش رو؟ اگه منطقی تصمیم میگرفت چطور باید با سنگینی گناه روی دوشش کنار میاومد و اگه بر طبق احساساتش تصمیم میگرفت و وییینگ ویرونی به بار میآورد چیکار میکرد؟ اون موقع دیگه هیچ راه نجاتی نداشت.
دندونهاش رو روی هم فشرد...
چرا نمیتونست یه تصمیم درست بگیره و فقط داشت به بقیه فکر میکرد؟ مگه نه اینکه باید بهترین تصمیم رو میگرفت، تصمیمی که کمتر پشیمونش کنه.
مکثی کرد و نفسش رو بیرون فرستاد. شمشیرش رو توی غلافش انداخت و لحظهای بعد شمشیر ناپدید شد. مطمئن بود اگه باعث مرگ اون میشد خیلی بیشتر پشیمون میشد، اگه بعداً اتفاقی میافتاد تمام توانشو برای متوقف کردن وییینگ به کار میگرفت ولی اگه جان رو میکشت واقعا نمیدونست بعدش باید چیکار کنه.
دستش رو روی صورتش کشید و قبل از اینکه دوباره تردید به جونش بیوفته به طرف جان رفت.
_درستش کردی.

ESTÁS LEYENDO
𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚
Fanficکاپل: ییجان، وانگشیان. ژانر: فانتزی، رمنس، انگست، رازآلود، تاریخی، اسمات. Yibo Top خلاصه: "شیائو جان هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد با گرفتن یک تصمیم احمقانه که از هیجاناتش سرچشمه میگرفت درگیر یک کینه ی قدیمی بشه، کینه ای...