.CH:15.
نگاه ناباورش خیره به پسری بود که لبخند حتی برای لحظهای از لبهاش جدا نمیشد. باید باور میکرد که اون واقعاً شخصیه که باهاش توی دنیای فانیها زمان گذرونده؟ اون پسر واقعاً کسی بود که خودش رو طعمۀ ارواح شیطانی کرد؟
ظاهراً نگاهش خیلی خیره به اون پسر موند که توجهش رو جلب کرد و بعد از لحظهای ویووشیان سرش رو برگردوند و نگاهش رو به چهرۀ ناخوانای وانگجی دوخت.
سرش رو کمی به سمت شونهش خم و لبخندش رو بزرگتر کرد.
+مشتاق دیدار.
وانگجی میتونست خیرگی نگاه بقیه رو روی خودش حس کنه... نگاههایی که بیشک حرفهای زیادی پشتشون بود و بیاعتمادی رو فریاد میزد.
بیاعتمادیای که ویووشیان با همون لبخند رو اعصاب تقدیمش کرده بود و حالا انگار خیلی از شرایط موجود لذت میبرد.
حس بدی تمام وجودش رو گرفته بود... در واقع حس میکرد تمام احساسات منفی به سمتش هجوم آوردن.
آب دهانش رو قورت داد. حس کسی رو داشت که وسط یک محاکمه ایستاده و حالا همه به چشم یک متهم اون رو میبینن. این رو هم به خوبی میدونست که هیچ اجازه و یا حقی برای دفاع از خودش نداره و البته... مهم نیست چقدر از خودش دفاع کنه، هیچ کس حرفهای اون رو باور نمیکنه.
_شما هم رو میشناسین؟
قبل از اینکه وانگجی فرصت پیدا کردن کلمات مناسب و گفتن حرفش رو داشته باشه، ووشیان خودش رو کمی جلو کشید و سریع تر شروع به کنار هم چیدن جملاتش کرد:
+بله... ما هم رو زمانی که توی دنیای فانی بودیم ملاقات کردیم، البته لان جان اطلاعی از هویت من نداشت.
لبخندی زد و در حالی که دوباره نگاهش رو به پسر عصبی میداد ادامه داد:
+راستش کنجکاو بودم خدای آتش جدید چجور آدمی میتونه باشه، برای همین بهش نزدیک شدم و اون جونم رو نجات داد... بهنظر میرسه تغییراتی توی قلمروی بهشت به وجود اومده باشه، اینطور نیست؟
سوالش رو از مردی که در رأس نشسته بود پرسید و لبهاش رو داخل دهانش کشید. وانگجی گیج شده بود، فهمیدن هدف اون واقعاً براش سخت بهنظر میرسید و وانگجی نمیتونست حدس بزنه که اون پسر سعی داره ازش تعریف کنه و شک و شبههها رو نسبت به رابطهشون از بین ببره یا اون رو بهخاطر اینکه متوجه موقعیتش نشده مسخره کنه...
به هرحال وانگجی توی فهمیدن چنین چیزهایی خوب نبود. احساسات مردم چیزی نبودن که وانگجی به سادگی متوجهشون بشه.
اون به سادگی میتونست توی هرچیزی ادعا داشته باشه اما حدس زدن افکار افرادی که هر لحظه ممکن بود تصمیمات جدیدی بگیرن واقعاً سخت بود، چون برخلاف بقیه خدای جوان اصلاً بازیگر خوبی نبود و از هرچیزی هم که از بقیه میدید رو باور میکرد. تصویر اولیۀ آدمها براش تبدیل به تصویر همیشگی میشدن و تعاریف بقیه از افراد هم تصویر ذهنی همیشگیش رو تشکیل میدادن.
درست مثل تصوری که از ووشیان داشت و تماماً از حرفهای اطرافیانش نشأت گرفته بود. یک شخص بیرحم و تماماً شیطانی که احتمالاً چهرۀ کریهی داشت و فقط با یک نگاه میتونست تن هر کسی رو به لرزه بندازه.
اما ووشیان چهرۀ زیبایی داشت و تا جایی که میدید هم نمیتونست تن کسی رو با صرفاً یک نگاه به لرزه بندازه. هرچند که این چیزی از حقیقت کم نمیکرد و واقعیتی که وجود داشت این بود که اون پادشاه شیاطینه. کسی که وانگجی رو توی دردسر انداخته و ازش استفاده کرده تا قدرتش رو بسنجه.
درست مثل کسی که به طعمهش نگاه میکنه.
پسر جوان چیز زیادی از اطرافش نفهمید... در واقع تلاشی هم براش نکرد. حرفهایی که بین اونها زده میشد، مربوط به قلمرو و امورش بودن و وانگجی به خوبی میدونست که حتی اگه چیزی بگه هم کسی توجهی بهش نمیکنه. برای همین خیلی خودش رو به زحمت ننداخت تا متوجه حرفهاشون بشه و تمام مدت در حالی که خودش رو با نوشیدنیش سرگرم کرده بود، عرق شرمی که روی پیشونیش نشسته بود رو پاک کرد.
"تو بدون شک یه احمقی وانگجی، حالا از اینجا احتمالا احمقتر هم بهنظر میرسی. بهت تبریک میگم... تبدیل به سوژۀ جدید برای تمسخر شدی."
افکار بیرحمانهش قصد جدایی و دور شدن ازش رو نداشتن و انگار میخواستم همونجا و همون لحظه به نیستی بکشنش.
+وانگجی؟
صدای سوالی ارشدش توی گوشش زنگ زد و موفق شد تا بالاخره توجه پسرک رو به خودش جلب کنه.
سرش رو کمی بالا گرفت و نگاهش رو بین افرادی که چشم بهش دوخته بودن چرخوند، تا شاید متوجه مسئلۀ پیش اومده بشه. هرچند چیزی جز تمسخر توی اون لحظه به چشمش نمیخورد.
لبهاش رو به کمک زبونش تر کرد و نهایتاً در حالی که ناامیدتر از همیشه بهنظر میرسید رو به ارشدش کرد.
_عذر میخوام، متوجه نشدم.
صدای پوزخند زدن مردی که کنارش قرار داشت رو میتونست بشنوه... همینطور بقیه که جلوی خندشون رو میگرفتن تا حداقل در حضور بقیه بهش نخندن. حق داشتن... اون واقعاً یه احمق بود!
نگاهش سمت پسری که کمی دورتر نشسته و البته با ابروهای بالا رفته نگاهش میکرد، کشیده شد. افکارش رو نمیتونست حدس بزنه. اون هم با تمسخر بهش نگاه میکرد یا بیاهمیت بود؟
پلکی زد و با شنیدن صدای ارشدش، توجهش رو معطوف اون کرد.
+درمورد این صحبت میکردیم که مسئولیتی رو به تو و جناب وی بسپاریم. یه مأموریت توی دنیای فانی.
خدای جوان در حالی که کمی شکه بهنظر میرسید، لبهاش رو کمی از هم فاصله داد تا چیزی بگه که ارشدش با اشاره بهش فهموند زمان خوبی برای حرف زدن و مخالفت نیست پس سرش رو به نشونۀ مثبت تکون داد و در حالی که نگاهش رو به میز روبهروش دوخته بود جملاتش رو به زبون آورد:
_با کمال میل این مأموریت رو میپذیرم و تمام تلاشم رو میکنم تا به بهترین شکل اون رو به پایان برسونم.
لبخندی که روی لبهای سیتو شکل گرفته بود نشون میداد که به خوبی از پس کارش بر اومده و تونسته کار درست رو انجام بده. حالا بهنظر میرسید بحث به پایان رسیده و همه سرگرم کارهای معمول خودشون و خوش گذرونیهای مهمونی شدن.
هرچند همه چیز برای وانگجی کمی متفاوتتر بود. اون صرفاً کاری رو انجام داده بود که ازش خواسته شده بود و حالا نمیدونست باید چیکار کنه. رفتن به مأموریت با ویووشیان؟ این چه چیز مسخرهای بود که گریبان گیرش شده بود؟
اصلاً چرا یک شیطان باید به مأموریتهای قلمروی بهشتی میرفت و چرا وانگجی باید شخص منتخب میبود؟ اون به حد کافی فرد غیرقابل اعتمادی توی قلمرو تلقی میشد و نمیخواست این تمسخر و بیاعتمادی بیشتر از این بشه. از طرفی هم... اون واقعاً نمیخواست با چنین شخصی یک جا باشه. خدای جوان هنوز هم دردسرهایی که اون پسر به وجود آورده بود رو فراموش نکرده بود.
فنجونش رو یکی پس از دیگری پر کرده و سر میکشید. توی اون لحظه انگار وجههش اهمیت چندانی نداشت، چون ذهنش انقدری درگیر بود که نتونه توجهی به مسائل دیگه داشته باشه.
نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و دستش رو روی صورتش کشید.
بهنظر میرسید گرفتاریها قصد رها کردنش رو ندارن و هر بار با تصاویر جدیدی اون رو غافلگیر میکنن.
زمان باقیمونده به سختی و بین قهقهههایی که وانگجی جایی بینشون نداشت و صرفاً سکوت رو انتخاب کرده بود گذشت.
اما حالا... ظاهراً مهمانی بالاخره تموم شده بود... حالا مرد جوان با آسودگی میتونست به اقامتگاهش برگرده و خودش رو برای چند روز زمان گذروندن با اون شیطان آماده کنه.
زمانی که پاش رو بیرون از سالن گذاشت با اون پسر که پشت بهش اطرافش رو از نظر میگذروند مواجه شد و با گامهای بلندی خودش رو بهش رسوند.
_از اینکه کاری کنی بقیه احمق به چشم بیان لذت میبری؟
ووشیان سرش رو بهطرف اون پسر برگردوند و تنها آهی کشید.
+انزجار توی نگاهت زیادی آزار دهندهست لان وانگجی.
خدای جوان لبهاش رو روی هم فشرد و نگاهش رو بین چشمهای شیطانی که زیباییش چشمهاش رو به نوازش میگرفت چرخوند.
_نباید منزجر باشم؟ تو کسی بودی که من رو جلوی اون همه آدم تحقیر کرد. تو باعث شدی دیدگاه تمام اون افراد نسبت به من عوض بشه.
ووشیان لبخند کوچکی روی لبهاش نشوند... انقدر کوچک که به سختی به چشم بیاد.
+مطمئنی بهخاطر اون ازم بیزاری جناب لان؟ مطمئنی که من باعث این بیزاری و تنفر شدم نه افکار مشوش و آلودهت؟
سرش رو کمی کج کرد و بدون اینکه لبخند رو لحظهای از لبهاش جدا کنه، درحالی که نوع نگاهش به شکل واضحی تغییر کرده و به تمسخر آغشته شده بود، ادامه داد:
+هیچ دیدگاه خوبی نسبت به تو وجود نداشت که من تلاشی برای تغییرش بکنم... تو شخص منفوری توی قلمرو بهشت هستی.
تای ابروش رو بالا داد و در حالی که نفس سنگینش رو در قالب آهی بیرون میفرستاد، قدمی به عقب برداشت.
+فکر میکردم متفاوتترین شخص رو توی قلمروی بهشت پیدا کردم اما ظاهراٌ اشتباه میکردم... هیچ اتفاق خوبی برای سرزمین من توی این قلمرو وجود نداره. توی دنیای فانیها میبینمت لان جان.
در حالی که جملهش رو با خنده به پایان میرسوند گفت و عقب گرد کرد و ازش دور شد. اون پسر جوری که انگار هیچ بحثی نبوده حرفهاش رو به پایان رسونده و از اونجا رفته بود.
وانگجی با گیجی دستی روی صورتش کشید و به جای خالی وییینگ چشم دوخت... اون درحالی که پر از کینه بود به سمت شیطان جوان رفته بود تا شاید بتونه کمی با حرفهاش اون رو آزار بده و تلافی تحقیر شدنش در برابر بقیه رو در بیاره تا کمی دلش خنک بشه... اما حالا بهنظر میرسید ورق برگشته و دوباره این خودشه که اون تحقیرها رو به جون خریده.
وی ووشیان تماماً حقیقت رو توی صورتش کوبیده بود و این بیش از هرچیزی براش آزاردهنده بود. وانگجی حتی نمیتونست منکر این بشه که تمام تفکرات و حس بدش به وی ووشیان ارتباطی با دیدارشون و احمق فرض شدنش نداشته.
هرچند حتی توی اون لحظه هم کاملاً به خودش این حق رو میداد که از یه شیطان بیزار باشه و افکار خوبی رو نسبت بهش توی سرش پرورش نده.
اما این تنها مسئله نبود... اون پسر به بیارزش بودنش و اینکه بهش اهمیتی نمیدادن اشاره کرده بود و یادآور شده بود که هرکاری هم بکنه نهایتاً باز هم به همون شکل باهاش رفتار میشه و اهمیت چندانی نداره که ووشیان به آشنایی سابقشون اشارهای بکنه.
فشار ناخنش به کف دستش باعث سوزش دستش میشد اما اهمیت زیادی نداشت، چون چیزهای مهمتری بودن که اعصاب، غرور و قلبش رو به سوزش میانداختن.
مثل احترامی که هیچوقت قرار نبود تجربه کنه و حتی شیطانی مثل اون هم میتونست بازیچۀ خودش کنه و اون رو به سخره بگیره!
ESTÁS LEYENDO
𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚
Fanficکاپل: ییجان، وانگشیان. ژانر: فانتزی، رمنس، انگست، رازآلود، تاریخی، اسمات. Yibo Top خلاصه: "شیائو جان هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد با گرفتن یک تصمیم احمقانه که از هیجاناتش سرچشمه میگرفت درگیر یک کینه ی قدیمی بشه، کینه ای...