🧛🏻‍♂️ part:2 🧛🏻‍♂️

358 90 19
                                    

ووت و نظر فراموش نشه 😉❤️

                              قسمت : دوم

چند ساعتی میشد که سهون رفته بود و خودش تنهایی خونه رو وجب کرده بود .

تیونگ کلا از اتاقش در نیومده بود و لوهان هم تلاشی برای سر زدن بهش نکرده بود چون سهون بهش گفته بود که بیخیالش باشه و فقط برای شب یه چیزی آماده کنه تا بخوره، برای همینم الان تو آشپزخونه بود و داشت از روی دستوری که توی نِت سرچ کرده بود غذا میپخت .

با خوشحالی ناخنکی به غذا زد و همون‌طور که با ریتمِ آهنگِ در حال پخش باسنش رو تکون میداد از گاز فاصله گرفت و چرخید که با دیدنِ تیونگ، درست روبروش نفس کشیدن یادش رفت و ترسیده خیره اش موند .

این پدر و پسر وایب ترسناکی داشتن و لوهان ترجیحا حس خوبی به تنها موندن با این بچه تو خونه ی به این بزرگی نداشت .

*به نفعته که خوشمزه باشه...

تیونگ با تخسی گفت و سمت یخچال رفت و بستنی ای از توش برداشت و با کوبیدنِ دَرِ یخچال بی توجه به لوهانِ شوکه و ترسیده از اونجا دور شد .

لوهان به وضوح با رفتنش نفس راحتی کشید و دستی به قفسه ی سینه اش کشید .

+شت...خیلی ترسناک بود...

با یاد نگاه مخوف پسرک لرزی رفت و با تکون دادن سرش سمت صندلی روبروی کانتر رفت و روش نشست .

مشغول ور رفتن با گوشیش شد و نفهمید کی اما همون جا به خواب رفت .

با صدا شدنش توسط صدای کلفتی، گردن خشک شده و دردناکش رو تکون داد و آه از نهادش بلند شد .

+فففاک...

با چشم های خمار به سهونی که با اخم نگاهش میکرد خیره شد و بعد از اینکه دوهزاریش افتاد سریع از صندلی پایین پرید و روبروش ایستاد .

+سلام قربان...خسته نباشید، بخدا نفهمیدم کی...

_جلوی تیونگ حق نداری فحش بدی...در ضمن غذاتم ته گرفت...

سهون گفت و لوهان دادِ خفه ای کشید و فوری سمت گاز حمله کرد و زیر قابلمه رو خاموش کرد .

زیر لب بدون اینکه مثلا سهون رو متوجه کنه فحشی داد و برگشت و نگاهی به سهون انداخت که داشت کت بلندش رو در میاورد .

_تیونگ...بیا پایین...

سهون یهو با صدای بلندی گفت و لوهان هُل شده نگاهش رو برداشت و به محتوی توی ظرف خیره شد .

خداروشکر گند نزده بود .

سریع ظرف ها رو آماده کرد و میز رو چید .

سهون پشت میز قرار گرفت و اول نگاهی کلی به غذا و بعد به لوهان انداخت و سری تکون داد .

با اضافه شدن تیونگ بهشون لوهان نگاهش رو به ساعتِ دورِ مچش داد و در حالی که متعجب بود به حرف اومد .

🧛🏻‍♂️a real manhwa🧛🏻‍♂️      [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora