🧛🏻‍♂️ part:4 🧛🏻‍♂️

327 87 7
                                    

ووت
نظر
فالو😉

                            قسمت : چهارم

در حالی که به موهاش چنگ مینداخت از این سر خونه به اون سرخونه دنبال تیونگ میرفت و سعی داشت جلوش رو بگیره اما مگه میشد اون توله رو آروم کرد؟!

با بدبختی ناله ی بلندی کرد و صداش زد.

+تیوووونگ...خواهش میکنم بس کن...من دیگه نمیکشم...

به هِن و هون افتاده بود و همون طور که نفس نفس میزد وسط حیاط ولو شد و به آسمون خیره.

خوبیش این بود که امروز صبح سهون زودتر رفته بود و ندیده بودن هم رو و قصدش رو داشت که شب هم زودتر فرار کنه تا باهاش روبرو نشه.

*آهای پسره‌ی زشت زود باش بیا دنبالم وگرنه آشپزخونه رو هم رنگی میکنم...

با صدای تیونگ سرش رو‌ سمتش چرخوند و پلکِ بی حوصله ای زد.

+اهمیتی نمیدم...هر غلطی که میخوای بکن...

با نفس نفس گفت و وقتی گوشیش که تو جیب عقب شلوارش بود زنگ خورد فوری تو جاش نشست و همزمان عرقِ زیرِ گردنش رو پاک کرد.

با دیدن اسم پدرش رو صفحه‌ی گوشی پلک محکمی زد و سَر داغ شده اش رو سمت آسمونِ آبی بلند کرد و ناله‌ای کرد.

+خدیااااا الان نه...

به اجبار جواب داد، میدونست که قراره حسابی به اعصابش خط کشیده بشه.

+بابا...

_معلومه کجایی؟! اومدم خوابگاه گفتن نیستی...این موقع روز وقتی حتی دانشگاه هم نمیری کجایی؟!

+منظورتون چیه؟! یعنی نمیتونم از اون خراب شده بزنم بیرون؟!

_اره، خوب بلدی زبون جوابی کنی...جای این کارا اگه فقط اونی که منو مادرت گفتیم رو میخوندی الان یه کاره ای شده بودی جای اینکه دور خودت بچرخی...

+بابا!! خسته نمیشی هر سری این حرفا رو تکرار میکنی؟! کاریه که شده...این انتخاب خودم بوده، چرا فقط نمیتونین قبولش کنین و دست از سرم بردارین؟!

_هرجور که خودت میدونی...بزار ببینیم با انتخابای خودت چجوری زندگیتو به آتیش میکشی...مادرتم یه احمقه که برات غذا میفرسته...میندازمشون تو سطل اشغال...بهتر از اینه که توی بی لیاقت بخوریشون...

مرد پشت خط آخرین نیشِ خودش رو هم زد و قطع کرد.

لوهان بدون اینکه گوشی رو از کنار گوشش برداره شروع کرد به گریه کردن و تو خودش جمع شد.

چند دقیقه نگذشته بود که با حلقه شدن دست های کوچیکی دور سرش شوکه به تیونگی که جدی نگاهش میکرد نگاه کرد.

+ببخشید...نمیخوا...

*اشکال نداره...گریه کن...

پسر بچه گفت و لوهان چند ثانیه با بهت نگاهش کرد و بعد بلافاصله لب هاش دوباره برعکس شد و با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن و سرش رو تو شکم تیونگ قایم کرد.

🧛🏻‍♂️a real manhwa🧛🏻‍♂️      [کامل شده]Where stories live. Discover now