🧛🏻‍♂️ part:8 🧛🏻‍♂️

345 76 19
                                    

ووت و نظر و فالو یادتون نره ❤️

☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️

پلک‌های خستش رو باز کرد و تکونی به بدن دردناکش داد که باعث شد پشتش به سینه‌ی داغ مردی که محکم بغلش کرده بود سابیده بشه.

با تکونش سهون تو خواب هومی کرد و محکم تر نگهش داشت.

خمیازه‌ای کشید و سعی کرد پاهای بی حسش رو تکون بده که با دردی که تو پایین تنش پیچید اشک توی چشم‌هاش جمع شد و ناله‌ی خفه‌ای کرد.

خب...

حالا که تو حال انسانیش بود تازه متوجه شد چه بلایی سرش اومده و با چه چیزایی موافقت کرده و لعنت، الان به شدت احساس پشیمونی میکرد.

حس کسایی رو داشت که با پای خودشون پریدن تو چاه و همچنان ته ذهنشون با کاری که کردن موافقن.

تکون دیگه‌ای به بدن کرخت شدش داد و با حس بوسه‌های سهون روی سر شونه‌ی لختش موهای بدنش سیخ شد.

+بیدارت کردم؟!

_هممم...

سهون با صدای زمختی گفت و بوسه‌ی محکمی به گردنش زد.

_تو آب داغ که بشینی خوب میشی...منم کمرتو ماساژ میدم بعدش...یه دمنوشم پدرم گذاشته اونو بخوری سر حال میشی...

سهون کنار گوشش با همون صدای جذابش زمزمه کرد و نگاه شوکه لوهان با آخرین جملش سمتش برگشت.

+احتمالا به بابات نگفتی که چرا اون دمنوشو میخوای؟!

_اگه منظورت اینه که می‌دونه دیشب سکس داشتیم یا نه باید بگم می‌دونه و من نمیتونم چیزی رو ازش مخفی کنم چون اون خیلی باهوش و قوی‌ـه...

لوهان با چشم های اشکی و خشک شده به سهون خیره موند و باعث شد مرد بزرگ تر بزنه زیر خنده.

_خب مشکلش چیه بفهمه؟! به هر حال که از رابطه‌ی ما خبر داشت و میدونست یه روزی این اتفاق می‌افتاد!...

+فاک یو...دستتو بکش...

لوهان ناراضی و با بغض گفت و تلاش کرد تا از بغلش خارج شه.

سهونم بعد یکم اذیت کردنش گذاشت از بغلش در بره و حالا تو جاش نشسته بود و با موهای شلخته و لونه کبوتریش سعی داشت ملافه رو دور بدنش بپیچونه و سهونم خیلی راضی مشغول تماشای تلاش‌هاش بود.

چند دقیقه ای رو با دست‌هایی که زیر سرش تکیه داده بود به درگیری پسر کوچولوش نگاه کرد و در نهایت با به حرف اومدنش‌ دوباره نتونست جلوی خودش رو بگیره و تکخندی زد.

+فاک یو اوه سهون! الان من چجوری با بابات روبرو بشم؟! حیا نداری؟!

_چه ربطی به حیا داره؟! اگه نمی‌فهمیدم از حال خراب تو متوجه میشد...در ضمن امکان نداره من با یکی تو اتاق تنها بشم و چیزی بینمون اتفاق نیوفته...

🧛🏻‍♂️a real manhwa🧛🏻‍♂️      [کامل شده]Where stories live. Discover now