آروم لای پلکهاش رو باز کرد و یکم به اتفاقات قبل اینکه به خواب بره فکر کرد اما چیز دقیقی یادش نمیومد.
تو جاش نشست و تو لحظه اول نگاهش به مچهای قرمزش افتاد که همینم باعث شد اتفاق شب قبل رو یادش بیاد و گازی از لب پایینش بگیره.
مالشی به گردنش داد و با درد ناله کرد.
چرا حس میکرد از تمرین سختی برگشته و بدون اینکه دوش بگیره خوابیده؟!
البته با اتفاقی که دیشب بین خودش و سهون افتاده بود حق هم داشت، اما به طرز شگفت آوری احساس خوشایندی داشت.
آروم از جاش بلند شد و روبروی آینه موهاش رو مرتب کرد که باعث شد اتفاق صبح رو یادش بیاد...
اینکه یه نوشیدنی انرژی زا خورده بود و...
بعدش؟!
بعدش چی شده بود؟!
به مارکهای روی گردنش نگاهی کرد و بعد آهی سمت کمد لباسهای سهون رفت و یه بلوز مشکی با یقهی بسته تر پیدا کرد و بعد پوشیدنش از اتاق زد بیرون.
به طبقه پایین رفت و به دنبال صدایی که از آشپزخونه میومد سمتش رفت.
با ورودش هر سه مرد درگیر تو آشپزخونه سمتش برگشتن.
+س...سلام...ببخشید که انقدر میخوابم...
*اتفاقا کار خیلی خوبی میکنی...همین که بیدار نباشی خودش یه اتفاق خوبه...
پدر سهون غر زد و با گرفتن چند تا کیف و یه سبد راه افتاد و وقتی از کنار لوهان رد شد چشم غرهای براش رفت و از آشپزخونه خارج شد.
لوهان شوکه به سهونی که با خنده مشغول بسته بندی چیزی بود نگاه کرد و سمتش رفت.
+اتفاقی افتاده؟!
=وقتی اون داروهه رو خوردی کلی پاپابزرگ رو اذیت کردی...واسه همین ازت میترسه...
تیونگ با خنده گفت و اونم از روی صندلی با پاهای کوچیکش پرید پایین و سمت خروجی رفت.
=زودتر بیاین...قراره بریم خونه جنگلی...
تیونگ با ذوق گفت و اونم زد بیرون و نگاه شوکه لوهان دوباره روی سهون افتاد.
+من چیکار کردم؟!
_خوبه که یادت نمیاد...کار خاصی نبود...فقط پاپا بشدت از بچه کوچولو ها بدش میاد و تو زیادی شبیه بچه های نق نقو رفتار کرده بودی...واسه همین نمیخواد باهات تنها باشه...
سهون دوباره خندید و توضیح داد و نگاه گیج لوهان روی دستهاش افتاد که داشت آخرین ساندویچ رو هم توی سبد کوچیک میذاشت.
+خونه جنگلی خیلی دوره؟!
_نه نزدیکه...امشب قراره اونجا بمونیم...واسه همینم کلی وسیله میبریم...
YOU ARE READING
🧛🏻♂️a real manhwa🧛🏻♂️ [کامل شده]
Fanfiction🧛🏻♂️A real manhwa🧛🏻♂️ "یه مانهوای واقعی" نویسند: boom ژانر: رومنس، اسمات، فلاف، فانتزی، سوپرنچرال، طنز، ددی کینک، هپی اندینگ،... کاپل: هونهان کامل شده همیشه فکر میکردم موجودات تخیلی یه جایی تو یه دنیای دیگه زندگی میکنن، مطمئن بودم چون دوسشون...