𝕻𝖆𝖗𝖙 2

2K 354 32
                                    

    Salvatore:Res
(ناجی:بازگشت به سئول)
نویسنده: نیاز(mini)
کاپل:کوکمین/تهگی
ژانر:
Angest/Action/Harsh/Romance/Smut

********************************

به پسره رو به روش اشاره کرد
__همونجوری که بهتون گفتم انبارشون میکنین...بدون مشکلی
پسر تعظیمی کرد
__چشم سالوا...
سیگاری از جا سیگاریش بیرون کشید و همونطور که هوان براش روشنش میکرد نگاهش به الهه ی موطلاییش افتاد که از ماشینش پیاده شده بود و داشت سمتش میومد...
پکی به سیگارش زد
__میدونی کجا بوده؟


هوان نگاهی به جیمین انداخت و سمت جونگکوک برگشت
__نه سالوا...خودتون دستور دادین دیگه کسی تعقیبشون نکنه...
جیمین لبخندی بهش زد و برگه هایی رو که توو دستش بود و توو هوا تکون داد
__مجوز لنگر انداختن و اینم مجوز گمرک
جونگکوک نگاهی به برگه ها انداخت و سمت هوان گرفتشون
__باید راه بیفتیم...میخوام خودم اونجا باشم...
دستی به گونه ی نرم الهه اش کشید
__برو توو ماشین...یکم دیگه میام
جیمین لحظه ای با لمس سرد انگشتای روی گونه اش چشماشو بست و سری تکون داد و با هوان همراه شد...
سیگارشو روی زمین انداخت و ته مونده سیگار زیر بوت سیاهش له شد...
یقه ی کتشو صاف کرد و سمت ماشین عروسکش رفت...داشبورد...پشت صندلی ها...صندوق عقب...
کف ماشین...چیزی پیدا نکرد...پیاده شد  و با دیدن لاستیکا نشست... انگشتشو روی گل و علف های چسبیده به لاستیک کشید...جاده ای که به انبار میخورد کاملا اسفالت بود...
با دستمالی دستشو تمیز کرد
__کجا بودی...


با دادن اخرین تذکر به افرادش از انبار  بیرون رفت و داخل لیموزین مشکی رنگ نشست
جیمین نگاهی به نیم رخ مرد مو مشکیش انداخت...
گاهی اوقات انقدر سخت و نفوذ ناپذیر میشد که جیمین جرات نزدیک شدن بهش رو از دست میداد...
از حساسیت این کار و اهمیت اون محموله کاملا با خبر بود اما جونگکوک دوباره دیوار یخی بین خودش و جیمین کشیده بود...شده بود همون مرد سرد و مرموز
این جونگکوک...جیمینو کلافه میکرد...
عصبانی و غمگین میکرد...
حتی وقتی بهش گفت به خاطر اون و عشقش حاضره از انتقامش بگذره...
فقط نیم نگاهی بهش انداخته بود...
هیچوقت اون نگاه سرد رو فراموش نمیکرد...
اون نگاه سیاه که جیمین نمیتونست سر در بیاره چه حرفی پشتش پنهان شده...
حس میکرد...تغییر رابطشون رو...رابطه ای که بعد از اون شب... و بعد از رها کردن گذشته...و گذشتن از انتقامش به سطح بالاتری رسیده بود...
رشته ای که محکمتر شده بود و حس میکرد ولی راز اون نگاه های یخ زده رو نمیفهمید...
از همون شب اشناییش توو اون کلاب تا به امروز...
نفهمیده بود...
با نشستن دست سردی روی دست ظریفش...نفس عمیقی کشید و سمتش برگشت
__به چی فکر میکنی الهه ی من


جیمین نمیفهمید این رفتار ضد و نقیض رو...
چند لحظه خیره شد...به موهای به رنگ شبش...چشماش...چشمایی که مشکل اصلی جیمین بودند... به لباش...لبایی که تنها مرهم نگرانی هاش به حساب میومدند...
لباشو تر کرد و به چشماش خیره شد
__جونگکوک تو به من اعتماد داری مگه نه
انگشت شصتش که روی لبای قلوه ایش نشست...
سعی کرد حواسشو جمع کنه و به جواب سوالش برسه...
اما سیاهی و تاریکی نگاه جونگکوک باعث شد یه جورایی از پرسیدن این سوال پشیمون بشه...
اما اون نگاه هنوز بهش خیره بود...هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر درنده و وحشی تر میشد...
__چرا همچین سوالی پرسیدی...الان...اینجا؟
مثل یه افعی...همونطور که با چشماش هیپنوتیز و با لمس هاش دیوونه میکرد...اروم دور طعمه اش میپیچید...و طعمه بدون اینکه بفهمه...به مرگ خودش جواب بله میداد...

Salvatore: ResWhere stories live. Discover now