حرکات دورانی انگشتاش روی بازوش...
حس سرمای خوشایندشون...
چشم بستن و گوش کردن به صدای تند تپش های قلبش...
حلقه کردن دستاش دور بدن... نه... دور دنیایی که با وجود داشتنش بهش زندگی میبخشید...
انگار اون مکمل ها...اون ویتامین ها حالا اثر بیشتری داشتن...
انگار حالا دارو هاش اثر میکردن...
انگار بدنش حالا قبول کرده بود که ترمیم بشه...
وقتی اون بود...
__دوست داری بریم بیرون؟
لبخندی روی لباش نشست...
چند وقت بود پاشو از این خونه بیرون نزاشته بود و بجز دیوار های سفید بیمارستان به سبزی درختا نگاه نکرده بود..
فقط میدونست مدت زیادیه...
__کجا بریم؟
بوسه ای روی موهای طلاییش زد و نگاهی به سوبین انداخت که محو کارتونی شده بود که تلوزیون نشون میداد
__سوبین...دوست داری بریم گردش؟
دختربچه با مظلومیت سرشو تکون داد که جونگکوک بهش اشاره کرد سمتش بره...
دست کوچیکشو گرفت
__دوست داری کجا بریم؟
__شهربازی...اخه اپا مریض شد ما خیلی وقته نرفتیم...عمو هوسوکی خواست منو ببره اما...من بدون اپا نرفتم
جیمین لبخندی زد و دست دختر کوچولوشو گرفت و بغلش کرد
__اپا متاسفه که نتونسته ببرتت شهربازی...
جونگکوک دستی روی اشعه های خورشیدش کشید
__قرار نیست کسی متاسف باشه چون الان هر سه تامون با هم میریم...
سوبین با حرف جونگکوک از خوشحالی چند بار بالا پایین پرید
اما یه لحظه ایستاد و با شک به جیمین و جونگکوک نگاه کرد
__اپا هم میاد؟؟اخه...اپا نمیتونه زیاد راه بره..پس چجوری بریم...
جونگکوک ابرویی بالا انداخت
__من خودم اپا رو بغل میکنم...ببین چقدر قوی ام
جیمین ضربه ی ارومی به بازوش زد
__جلوی بچه اینارو نگو...
با بوسه ای که در جواب اون ضربه اش روی گونه اش نشست گونه هاش دوباره صورتی شدن و دل سالوا برای چند هزارمین بار ضعف رفت...
__خیلی خب پس برین حاضر شین...
جیمین اروم بلند شد و سوبین با گرفتن دستش کمکش کرد تا اون مسافت تا اتاقشو طی کنه...
روی تخت دختر کوچولوش نشست...خم شد و ست تی شرت و شورتک صورتیشو از کشو بیرون کشید و سوبین با شونه و کش موی گل افتابگردونش سمت دویید...
__اپا من خودم یاد گرفتم لباس بپوشم...تو خسته میشی...خودم میپوشم ببین...
شروع کرد به درواردن سرهمی سفیدی که تنش بود و بعد تی شرتشو پوشید و شورتکشو تنش کرد...جیمین چند لحظه نگاهش کرد و اروم خندید و دستشو گرفت
__البته که دختر من خیلی باهوشه...ولی یکم عجله کرد و لباسشو برعکس پوشید...
بعد از درست کردن تی شرتش موهای مشکی لختشو با کش مو بالا سرش بست... و نگاهش توو اینه به خودش افتاد...
از جاش بلند شد و همونطور که دستشو برای کمک روی دیوار میزاشت...سمت اتاق خودش رفت...جلوی میز ارایشش نشست برسش رو برداشت و موهای بهم ریختشو شونه کشید...کشو رو که باز کرد با کلی لوازم ارایشی روبهرو شد که خیلی وقت بود ازشون استفاده نکرده بود...
کانسیلری برداشت تا تیرگی زیر چشماشو بپوشونه...
بالم لب صورتیش روی لباش کشید...
خط چشم نازکی کشید اما با لرزش دستش زیاد هم خوب از اب در نیومد...مهم نبود مگه نه...
چون با همین مقدار ارایش هم کلی تغییر کرده بود...
سمت کمد لباساش رفت...یه پیرهن شیری و جین ابی روشنی بیرون کشید...
اما با گیج رفتن سرش خودش رو به تخت رسوند و نشست...
زیادی انرژی مصرف کرده بود...
![](https://img.wattpad.com/cover/268185836-288-k18714.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Salvatore: Res
ФанфикSalvatore : Res⛼(فول شده💜) . Return to seoul🦂 . فصل دوم salvatore . . ژانر:انگست•اکشن•بتریال•رومنس•اسمات . کاپل: کوکمین•تهگی . . خلاصه: کنار من میخوابی؟ تا گوشه ای از این توهم و توو دستات بگیری... من دارم به سمت پوچی میدوم... بدنت هوشیاری منو میگ...