𝕻𝖆𝖗𝖙 19

1.3K 281 51
                                    

اشک ها چیزای بدی هستن...
جلوی دید رو میگیرن...
نباید این چهره ی جذاب پشت این پرده ی اشک محو بشه...
حیفه...خیلی حیف...
تابستون بود...
گرم و داغ...
اما جیمین داشت یخ میزد...


یخ میزد و با ولع لمس اون سرانگشت های یخ زده رو طلب میکرد...
سر انگشت هایی که خاصیت زندگی دادن داشتند...
تناقض جالبی بود...
چون همین سر انگشت ها بوی خون میدادند...
خون...یخ...زندگی...عشق...
ناجی...
نجاتش داده بود...


برای اولین بار از اون کلاب...از اون زیرزمین تاریک...
نجاتش داده بود

برای دومین بار...
از ته اون استخر...وقتی احساس میکرد داره خفه میشه...
نجاتش داده بود...

برای سومین بار...
از چنگ اون عوضی که میخواست زندگیشو ازش بگیره...
نجاتش داده بود...


از چنگ گلوله ها...از زهری که میخواست با خوردنش به نگاه و توجهش برسه...
از کسایی که میخواستن نابودش کنن...
از انفجار ساختمونی که فرار کردن ازش یه خیال به نظر میرسید...
از انتقام مردی که به خاطره ها پیوست...
مردی که میخواست قلب تپنده ای که به خاطر عشق میزد رو از بین ببره...
نجاتش داد...
و حالا باز اومده بود که ناجی باشه...


تا از این مرداب که تا خرخره تووش فرو رفته بود بیرون بکشتش...
چطور فکر میکرد که دیگه نمیتونه ببینتش...
وقتی جمله اش توو ذهنش تکرار میشد...
__من همیشه اینجام...همیشه...


اون همیشه بود برای نجات دادن...برای گرفتن بدن خسته و ناتوانش توو اغوش محکم و پر از امنیتش...
اون حفره ی خالی پر شده بود...
قلبش برگشته بود...
قلبی که توو اون پنت هاوس کنار پاهای مرد مو مشکیش جا گذاشته بود...
قلبی که فکر میکرد اونجا روی سرامیک های سردی که روشون قدم برمیداشته مونده و خاک گرفته اما نه...
ناجیش اون قلب عاشق رو با خودش برده بود و حالا با اومدنش...
قلبشو بهش برگردونده بود...
تابستون بود...
اما بدون حضور این ناجی همه چی یخ زده بود و رنگشو از دست داده بود...


چرا حالا همه چیز بهتر...گرم تر... و پر رنگ تر به نظر میرسید...
با اومدنش زندگی اورده بود...
بوی خون میداد اما...
اومده بود که برای یه بار دیگه نجاتش بده...
دستی روی موهای بهم ریخته ی طلاییش کشید...
حالا میفهمید تنها چیزی که به لمسشون احتیاج داشت...


همین تار های روشن خورشیدش بود...خورشیدی که داشت نورشو از دست میداد...منبع انرژی که داشت خاموش میشد و این ترس وحشتناک جونگکوک بود...
دست زیر پاهاش انداخت و بلندش کرد  و این سبکی وزنش شد یه تیر وسط قلب زخمی سالوا...


روی کاناپه نشوندتش و لبخندی به دختر بچه ی نگرانی که کنار دیوار ایستاده بود زد
__داشتی بازی میکردی؟
سوبین سری تکون داد اما نگاهش روی جیمین موند
__خب تا من و اپا حرف میزنیم تو میتونی بری بازی کنی...
عجیب بود که به حرف جونگکوک گوش بده اما انگار اون بچه هم فهمیده بود الان حال جیمین بهتره ...
نگاه عاشقش سمت الهه اش برگشت که بهش خیره بود...
سعی کرد لبخند بزنه...اما چطور میتونست وقتی زیر چشمای کشیده و قشنگ الهه اش سیاه شده بود...گود رفته بود...

Salvatore: ResDonde viven las historias. Descúbrelo ahora