همه چیز توو ذهن خسته اش فلش میزد...
هر بار چشم باز میکرد چشمای سیاهی رو میدید...
صدایی رو میشنید...
همون چشم های که میخواست ببینه...
همون صدا که میخواست بشنوه...
خسته بود...اما صحنه های پشت سر هم رهاش نمیکردند
فاصله زمانی بیداری و خوابش انقدر نزدیک بود که سست میشد...
حتی نمیتونست بشینه و یه دل سیر مردی که هر وقت چشم باز میکرد بالای سرش بود رو نگاه کنه...
تنها تنوعی که شامل حالش شد...رفتن از اون اتاق به اتاق عمل بود و چیزی که دکتر سعی داشت بهش بفهمونه این بود بعد از این عمل میتونه بره خونه...
خونه...
چه کلمه ی عجیبی...خونه ی جیمین کجا بود...
همون خونه ی کوچیک توو اون محله ی داغون
یا اون اتاق توو اون کلاب...
یا پنت هاوس جونگکوک...
آه جونگکوک...
اسمی که توو سرش نبض میزد حتی وقتی خواب بود و خسته اش میکرد...
احساس میکرد از داخل یه کتاب ماجراجویی بیرون افتاده...
زخمی...ازرده...گذشته بهش طولانی میومد...
انگار زندگیش کش پیدا کرده بود...
هیچ حسی نداشت...
خسته تر از اونی بود که چیزی حس کنه...
خوابید و بیدار شد...
چشم بست و چشم باز کرد...
تصویر تکراری سرم داخل دستش...
تصویر تکراری دو تا چشم...
با همون اتاق و ماسک اکسیژنش...
تا وقتی که چشم باز کرد و دیگه لازم نبود بخوابه...
دیگه لازم نبود...توو اون اتاق بمونه...میتونست بشینه...حرکت کنه...بره خونه...
و طی همه ی این توهمات و خوابیدن ها و بیدار شدن ها...
به قولی دوران نقاهتی که خودش باعث بیماری روحی میشد
از اون بیمارستان بیرون اومد و حس افتاب روی پوستش حس خوب کوچیکی بود..
توو اون مدت چیزی نگفته بود...اره و نه ...طولانی ترین مکالمه اش بود...
جونگکوک حرف میزد...عشق میداد...محبت میکرد...
و جوابش نگاه های خواب الود بود...
مثل الان که کنارش توو ماشین نشسته بود و بهش نگاه میکرد در حالی که جیمین به خیابون خیره بود...
حتی وقتی توو اغوش گرم خودش گرفتتش ...سوار اسانسور شد و حتی وقتی روی تختش گذاشتتش و کنارش نشست...
__هر وقت چیزی لازم داشتی اون دکمه رو فشار بده...برات پرستار نگرفتم...چون خودم میخوام کنارت باشم...
موهای بلند طلاییشو کنار زد و کلافه زمزمه کرد
__یه چیزی بگو...بزار صداتو بشنوم...
نگاهشو از انگشتاش گرفت و به چشم هاش خیره شد...چشمایی که هنوز پر از رمز و راز بودند...
__خسته ام...خیلی خسته ام سالوا...از ضربه خوردن...از له شدن...از تحقیر شدن...از عاشق تو بودن...
دستشو روی سینه اش کشید
__این قلب دیگه نمیتونه ...توان نداره...شاید اگه تموم میشد بهتر بود...
بالا پایین رفتن سیبک گلوش رو دید...اخمی که بین ابروهاش نشست...
__منو به زور برای خودت زنده نگه میداری؟برای اینکه اگه نباشم...نمیتونی نفس بکشی...خودخواهی نیست؟
خودشو لبه ی تخت کشوند و دستشو مشت کرد...نمیدونست این حرف ها از کجا اومده...
چرا باید الهه اش این چیزا رو بگه...
لبخند کم جونی زد و دستشو روی بازوی عضلانی جونگکوک کشید
__عزیز من...عشق من...مرد من با برادر خائنت چیکار کردی...
![](https://img.wattpad.com/cover/268185836-288-k18714.jpg)
YOU ARE READING
Salvatore: Res
FanfictionSalvatore : Res⛼(فول شده💜) . Return to seoul🦂 . فصل دوم salvatore . . ژانر:انگست•اکشن•بتریال•رومنس•اسمات . کاپل: کوکمین•تهگی . . خلاصه: کنار من میخوابی؟ تا گوشه ای از این توهم و توو دستات بگیری... من دارم به سمت پوچی میدوم... بدنت هوشیاری منو میگ...