𝕻𝖆𝖗𝖙 16(1)

1.3K 273 58
                                    

*اهنگ این پارت توو چنل*

ماسه های داغ...
آبی که جلو میومد و ماسه هایی که از زیر پاهاش شسته میشدن... و برمیگشتن...
نگاهی که به جای افق به رفت وآمد ماسه ها خیره بود...
هرم داغ نور خورشیدی که باعث میشد بدنش تب کنه...
نه از عشق...نه از تپش های تند قلبش...نه از نگاه هایی که ازش دریغ شد...
از گرمای...
خورشید؟ اشعه های طلایی...رشته های طلایی...
موهای...

هوشیاری که کم تر و کمتر میشد...
نمیتونست همه چیز رو رها کنه...تک به تک لحظه هاشون...
درد داشت... و هنوز عاشق بود...
هنوز عاشق بود...
و عاشق میموند...
چطور میشد که در عرض یک ماه همه ی اطرافیانشو از دست بده...
از دست دادن کدومش بیشتر درد داشت...
نگاهی که ازش گرفته شد... و قدمی که برگشت... و رفت
رفت...
رفت...
رف...

کجا ها رو گشته بود تا جایی رو پیدا کنه که احساس کنه خوبه...
به این ساحل رسید...
این ساحلی که پر از نور خورشید بود...
این نوری که باید روی موهای طلایی میفتاد و باعث میشد برق بزنن...
اون موهای طلایی که باد به رقص در میاوردتشون...
یه روز توو زندگی به جایی میرسی که پول و قدرت هیچکاری برات نمیکنه...
چطور میشد جلوی افکارو گرفت که پرواز نکنن...
و صدای بال های کر کنندشون توو ذهنش نپیچه...
چشماشو نبنده و پرت نشه توو اغوش گرم ظریفی که با تمام ظرافتش چفت بدنش میشد...
تا حس نکنه اون دستای کوچیک نرمی رو که لمساش ترسناک تر و واقعی تر میشد...
و تصویر دو تا چشم کشیده...
گاهی خیس...
گاهی پر از عشق...
و گاهی آزرده...

چطور میشد پر باشی از عشق و بری...

چطور میشد...پا پس بکشی  و قلبت تار تار بشه از تمنا ی یه آغوش...

چطور میشد بری...بری...بزاری و بری...

نابود کنی و بری...

خراب کنی و بری...

فقط بری...

با یه جمله...
از گذشتن از همه ی فرصت هات...
دیگه چی ازش مونده بود...یه کالبد بی روح...
نه قلبی نه احساسی...نه و نه...هیچ...
نه شوقی...نه تلاشی...
نگاهشو از اقیانوس گرفت و عقبگرد کرد...نگاهی به محافظاش انداخت...و سمت صندلی ساحلیش رفت...

خط های سفیدی که پرتش میکرد توو سیاهی...
تا خاطراتش کمرنگ تر بشن...
لوله کاغذی رو برداشت خم شد و یه لاین رو داخل بینیش کشید و چشماشو بست...
موهای خیس مشکیش روی پیشونیش چسبیده بودن...

و نگاهش محو ابر های کوچیک...
دلش تنگ شده بود...
چرا کسی نمیفهمید...
دلش واقعا تنگ شده بود...
صورتش نم داشت اما اون قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین افتاد رو حس کرد...و قطره ی بعدی...
و بعدی...
نمیتونست جلوشونو بگیره...دستاشو روی صورتش کشید...
__لعنت بهت...لعنت بهت جیمین...لعنت بهت...

Salvatore: ResDonde viven las historias. Descúbrelo ahora