𝕬𝖋𝖙𝖊𝖗 𝖘𝖙𝖔𝖗𝖞

402 77 31
                                    




                                      salvatore

                                  Writer: mini

AFTER STORY:





__پروفسور...پروفسور جئون...لطفا...یه لحظه...

کلافه قدم هاش رو تند تر کرد تا گیر چند تا دختر رویا پرداز ترم پایینی نیفته...
با هم و با تن های مختلف صدا...اسمشو فریاد میکشیدند...کجا؟
دقیقا وسط سالن اصلی دانشگاه و صداشون که داخل هال اکو میشد...با خودش فکر کرد اگه یه کلت رولور کوتاه داشت که بشه راحت مخفیش کرد همین جا دقیقا وسط دانشگاه ساپینزا از جیبش در میاورد و سمت جیغ جیغو ترینشون میگرفت و شلیک میکرد...


با فکر خوشایندی که داخل ذهنش میگذشت  اخمی کرد و سعی کرد حرف الهه اش رو به یاد بیاره...

__هر وقت عصبی شدی و فکر کشتن کسی به سرت زد...همونجا وایسا و سه تا نفس عمیق بکش و اخری رو کمی نگهدار و به من فکر کن...هوم؟



پس همین کارو کرد...قدم هاش متوقف شدند...ایستاد و سه تا نفس عمیق کشید و چشم هاش رو برای لحظه ای بست...
یه تصویر روشن بود...چشمای کشیده اش و موهای روشنی که روی صورتش ریخته بود...لبخند میزد...دقیقا فقط چهل دقیقه ازش فاصله داشت...


با شنیدن دوباره ی اون صدا های ازار دهنده با همون اخم معروفی که باعث میشد طرف مقابل خودش رو خیس کنه سمتشون برگشت...

__خانما...وقتی نادیدتون میگیرم یعنی عجله دارم و باید به کار مهمی برسم متوجه نیستین؟
دختر مو مشکی با خجالت موهاشو پشت گوشش روند و لبخند زد
__ما خیلی متاسفیم استاد...اما خب یه درخواست مهم ازتون داشتیم...


با تایید اون دو نفر که کنارش ایستاده بودند آهی کشید ...میتونست نگاه شیفته و پر از تحسینشون رو ببینه...
با خودش فکر کر اگه الهه اش اینجا بود چه واکنشی نشون میداد...احتمالا چیز خوبی نبود...
__چه درخواستی؟؟


__ما میخواستیم ازتون خواهش کنیم تا بزارین ما هم تو دوره ی اموزشیتون در مورد تشخیص روانگردان ها شرکت کنیم...
کلافه دستی داخل مو های شبرنگش کشید که نور افتاب رو به خودشون جذب میکردند و همین حرکت ساده و بی غرض باعث شد اب از دهن نه تنها اون سه دختر بلکه کسایی که از کنارشون رد میشدند هم راه بیفته... و این توصیف به هیچ وجه اغراق نبود...
از وقتی که شروع به تدریس کرده بود تمام دانشجوها و عده ای از اساتید محو جذابیت و ابهتی شده بودند که حتی روحشون خبر نداشت از کجا نشات میگیره...


ه

رکجا که قدم میزاشت تنها چیزی که پشت سرش به جا میموند شیفتگی بود...


__نه ظرفیت کارگاه پر شده باید زودتر ثبت نام میکردین...

با شروع شدن التماس هاشون فقط نگاه کرد...عادت داشت به شنیدن این التماس و خواهش ها...

Salvatore: Resحيث تعيش القصص. اكتشف الآن