𝕻𝖆𝖗𝖙 11(3)

1.4K 268 46
                                    

تو اون لحظه ی خیلی سخت می دونست هر تصمیم احساسی با جون الهه اش بازی میکنه ...
با وجود قلبش که داشت از ترس و استرس منفجر میشد...

بر خلاف مغزی که نمیتونست درست پردازش کنه و فقط یه فکر وحشتناک مختل کننده رو تکرار می کرد که اگه از دستش بده چی ...
به جای پیچیدن توو خیابون جانگ...برای رسیدن به نزدیک ترن بیمارستان با دکتر ها و پرسنل کاملا معمولی...
از خیابون شرقی داخل رفت تا برسونتش به بیمارستانی که بهترین جراح ها رو داشت...

منتقل کردنش هم با سرعتی که داشت البته با افرادی که توو
بیمارستان منتظرش بودن خیلی سریع اتفاق افتاد هر چند
کسی امید نداشت
اما جونگکوک امید داشت...الهه اش اینجوری ترکش
نمیکرد...اونا حتی ازدواج هم نکرده بودند...ازدواجشون هنوز
توو اون کلیسای کوچیک توو ایتالیا ثبت نشده بود...
هیچ کاری نکرده بود و داشت از دستش میداد...
این انصاف نبود...مگه نه...

البته که طی ده دقیقه طبقه چهارم بیمارستان و کاملا خالی کرد
و تمام دکتر های بیمارستان و فرستاد داخل اتاق عمل تا بالا سر الهه اش باشن
و البته که تک تکشون رو به مرگ وحشتناکی تهدید کرد تا تمام سعیشون رو برای نجات جیمین بکنن
اما بازم ذره ای از ترسش کم نشد...

وظیفه ی محافظت از بیمارستان به عهده ی ژاپنیا بود...
حتی هماهنگ کردن و زنگ زدن به بهترین جراح کره و
اوردنش با هلیکوپتر به سئول برای سالوایی که به طرز بدی نگران الهه اشه...کاری نداشت...
قدم میزد و منتظر بودن سخت ترین کار دنیاست...
پزشکی هیچوقت چیزی نبودکه بخواد سر رشته ای تووش داشته باشه...
همیشه با فرمول و واکنش های شیمیایی سر و کار داشت اما
یه روش...یا چیزی باید میبود تا الهه اش نجات پیدا کنه مگه نه؟...

فقط کافی بود یکی از اون عوضیاکه داخل بودن بیرون بیاد و بگه حالش خوبه...
زنده اس...
خونش بهش نمیخورد...از بانک خون براش خون اورده بودن
وگرنه میتونست تا اخرین قطره ی خونش رو بهش تقدیم
کنه...
تا اخرین قطره ی خونش...
برای اولین بار توو زندگیش احساس به درد نخور بودن میکرد...
برای اولین بار نمیتونست کاری روکه میخواد و انجام
بده...در توانش نبود...
داشت تمام خط ها جزییات دیوار رو به روش...کف زمین...
تک تک تابلو ها و خطوط نقاشی شده رو حفظ میشد...
داشت کم می اورد...

انتظار بدترین چیزیه که یه انسان میتونه حسش کنه...
انتظار به ستوه اوردنده...تعریف درستی از اضطرابه...
اما وقتی بعد مدتی که نمیدونست چقدره در شیشه ای اتاق عمل باز میشه و دکتری بیرون میاد...تازه اون موقع اس که کم
میاره...و نا امید به خداش التماس میکنه...
لطفا...
_اقای جئون...نمیتونم بگم حالش خوبه اما زنده میمونه

متاسفانه یه بار ایست قلبی داشت ...به یه عمل دیگه احتیاج
داره اما فعلا اون دستگاهی که براش گذاشتیم خون رو پمپاژ میکنه...
دندوناش رو که با فشار خورد کننده ای روی هم چفت شده
بودن رو از هم فاصله داد
_حالش خوب میشه؟

Salvatore: ResDonde viven las historias. Descúbrelo ahora