𝕻𝖆𝖗𝖙 20

1.4K 291 60
                                    

هیچی نگفته بود...
بجز تلفظ شکسته ی اسمش دیگه هیچی نگفته بود حتی بعد اون حرف هاش...حتی بعد از اون اغوش طولانی...
فقط نگاهش میکرد...


سر تا پا...خیره اش بود و هر حرکت و تصویر رو ثبت میکرد...
میخواست عطش سیری ناپذیرشو از بین ببره...خیلی وقت بود که نگاهش نکرده بود...
طرح جذاب اندامش...دستای بزرگ و انگشتای بلند خوشتراشش...
حالت قشنگ اون تار های شبرنگش...پوست گندمیش...
و عادت هاش...فرو بردن انگشتای بلندش بین موهای سیاهش...
مکث کردنش قبل از انجام کاری...
تمرکز کردنش و دست کشیدن به چونه اش...
خیلی وقت بود نپرستیده بودتش...


خیلی وقت بود اون آیین پرستش رو با لمس وجود عزیز خداش اجرا نکرده بود...
حالا روی صندلی ناهار خوری نشسته بود و بهش نگاه میکرد که براش غذا درست میکرد...از راه اومده بود بعد از یه پرواز طولانی و حالا کجا بود؟ توی اشپزخونه...تلاش میکرد یه چیز سالم و ساده براش درست کنه....سالوا داشت غذا درست میکرد...
داشت از خودش متنفر میشد...


از این ضعف...از این چیزی که به جونش افتاده بود و داشت از بین میبردتش و بهش اجازه نمیداد بلند شه...برای خداش غذای مورد علاقشو درست کنه...از همون غذاهای ایتالیایی که دوست داشت...
به شونه های پهنش نگاه میکرد...این شونه ها نمیزاشتن که کاری نکنه...
عصاشو کنار زد و از جاش بلند شد...از پشتی صندلی گرفت...
یه قدم ...دو قدم...سه قدم و چنگ زدن به پیرهنش و حلقه شدن دستاش دور کمرش و سری که روی شونه های پهن مرد ایتالیایش قرار گرفت...
رایحه...رایحه ی جذاب تنش...
و بلاخره صدایی که سالوا تشنه ی شنیدنش بود...
__هیچی...هیچی توو ذهنم نیست که بهت بگم...تو چی دوست داری بشنوی...


صدای اه عمیقی که کشید رو شنید...و دستاش که روی دستای لرزونش نشست...ادامه داد
__میدونی که عاشقتم...میدونم که میدونی...این که گفتنی نیست...داری میبینی دوریت چه بلایی سرم اورده...دلتنگیت داشت منو میکشت...


__تو حتی به خودتم رحم نکردی...لجبازی...
لباش کش اومدن
__مثل خودت...


سمتش برگشت و از کمر ظریفش گرفت
__یه چیزی بهم بگو جیمین...یه چیزی بگو که زنگ بزنم و بگم لازم نیست اون جت رو توو حالت پرواز نگه دارن...
لبخند زد...بعد از چند وقت بلاخره لبخند زد...از همون لبخندا که روز سالوا رو بهتر میکرد...درخشان تر...زیباتر...
__بمون...


اره یه کلمه بود...اما جونگکوک دقیقا به همون کلمه احتیاج داشت...
خم شد ولباشو به لبای قلوه ایش رسوند که خشک بودن...زخمی بودن...اما مگه مهم بود...
نه هیچ اهمیتی نداشت...چون طعمشون دقیقا همون طعمی بود که روز ها با خودش مرور میکرد...
و حسشون همون حس بود...مثل لحظات غروب افتاب...


اون لحظات خنک...که رنگ سبز درختا پر رنگ تر میشه و گل ها شاداب تر به نظر میرسن...
حس لحظات گرگ و میش...
تمام اون خشکی ها با رطوبت لبای جونگکوک برطرف میشد...
لبای قلوه ای الهه اش دوباره داشتند جون میگرفتند...
رنگ میگرفتند...
خداش داشت بهش جونی تازه میبخشید...
با یه بوسه...
و دروغ نبود اگه میگفت که روی پاهای خودش ایستاده...بدون هیچ ضعفی...
بدنش داشت به حضور جونگکوک واکنش نشون میداد...
داشت ترمیم میشد...

Salvatore: ResOnde histórias criam vida. Descubra agora