𝕻𝖆𝖗𝖙 11(2)

1.4K 268 54
                                    

 
Salvatore:Res
(ناجی:بازگشت به سئول)
نویسنده: نیاز(mini)
کاپل:کوکمین/تهگی
ژانر:
Angest/Action/Harsh/Romance/Smut

********************************
مین یونگی_کیم تهیونگ
****

__*جئون چه مشکلی داشت...*
*__پدرم براشون یه مهره ی سوخته بود...باید یه هویت جدید برای خودم درست میکردم...*

*__تو و جونگکوک خیلی شبیه همین...منظورم از نظر شخصیتیه...اونم مثل تو زیاد حرف نمیزنه...*
__همین؟*
__خیانت رو نمیبخشه...*

__منم نمیبخشم...*
__من رفتم...*

__همه چیو تموم کردی و رفتی...*
__گذاشتی برم...گفتی میرم پیش جونگکوک...*
__نخواستت...*
__نخواست*

__بهش گفتی؟*
__فهمید...*
__چرا مین؟*
__علاقه...*
__تهیونگ...برادرم یونگی...*
__خوشبختم...*
__تهیونگ مشاور و وکیل منه...*
__این مدتی که ایتالیا بودم زیبایی اصیل کره ای داشت از یادم میرفت...اما با دیدن شما فهمیدم توو قلب ایتالیا هم میشه این زیبایی رو پیداکرد...*

اولین تصویر چشم های سیاهش رو خوب به یاد داشت...*
چشم های خالی...سرد...بی حس...
اما بی نهایت عمیق...
بینشی کاملا متفاوت...
بدون ترس...
شناختنش سخت بود...

و تهیونگ درگیر احساس به رییسی که مثل سنگ بود...
و رییسی که اعتقادی به عشق نداشت...
و با هر تلاش تهیونگ ...قلبش نزد...
نا امید از عشق یه طرفه اش...
پناه برد به اغوشی که به روش باز شد...
با یه قرار توو یه کافه ی کوچیک توو ونیز...
با یه جمله ی ساده...
من دوستت دارم...

یه اعتراف عادی...
پناه برد به برادر کسی که پسش زده بود...
زمان گذشت...یونگی بیشتر عاشق شد...اما تهیونگ لجباز تر از این حرفا بودکه دست بکشه...
و جونگکوکی که همه ی ریسمان های امید رو پاره کرد
با یه جمله ی ساده...
من دوستت ندارم...

هیچوقت...
درد داشت...خشم داشت...عصبانی بود...
و پناهش...دوباره دست هاشو بازکرد اما...
این بار تهیونگ زد و بهم ریخت و شکوند...
پس زد...
با یه جمله ی ساده...
من دوستت ندارم...

اما...این بار...عجله کرد...
دوستش داشت...فقط خیلی عصبانی بود...
پس زده شدن باعث خشم میشه...
اما یونگی رفت...یونگی رفت و تهیونگ فهمید ضربان قلبش
هر روزی که اون چشم ها رو نمیبینه اروم تر میزنه...
دو سال...
دوسال اروم زد...
دوسال جوری دلتنگ شدکه از درد نبض میزد...
تهیونگ عاشق شده بود...
نه مثل اولین عشقش...با یه نگاه...اتشین دیوونه کننده...
این عشق اروم بود...دوام داشت...ذره ذره میکشت...
دیونه کننده نبود اما دیوونه میکرد...
پر شور نبود اما به شدت اروم میکرد...
توو زمان جریان داشت...اما ذهن تهیونگ رو مختل میکرد...

پیام داد...
جواب گرفت...
بهترین شب زندگیش رو جشن گرفت...
یونگی برگشت...
برگشتی فاجعه بار...
اما برای تهیونگ عاشقانه...
پناهش دوباره دستاشو براش بازکرد...
یونگی برگشته بود اما از روی روح و جسم یه ادم رد شد...
یونگی به عشقش برگشت...
تهیونگ به عشقش برگشت...
گل رز سفیدی فدا شد...

Salvatore: ResTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang