وقتی ذره ذره توو تاریکی فرو میری...
لحظه و ساعت ها و روز ها اونقدر سخت میگذرن که فکر مرگ هر لحظه اطراف ذهن پریشونت میچرخه...
این روند سقوط انقدر زجر اور و طولانیه که...
مطمئن میشی راهی برای نجات نیست...
اما...
توو اوج تاریکی یه چیز خیلی کوچیک...
مثل زنگ خوردن تلفنت...
مثل افتادن اسمی روی صفحه ی گوشیت...
میتونه دست بشه...یه دست قوی که وجودتو میگیره و از عمق غم بیرون میکشتت...
ولی اگه این فقط یه امید واهی ترسناک باشه چی؟
بازم بهش چنگ میزنی؟
بازم باهاش بالا و بالا تر میری تا نور رو حس کنی؟
اگه اون تماس اغاز دلهره های جدیدی باشه چی؟
اگه ...اگه...اگه...
__جئون جونگکوک؟
سالوا لج کرده بود...یکی دو روزی میشد که حال و احوال نقطه ضعف زندگیشو چک نکرده بود...
اون خشم و عصبانیتش نزاشته بود بره سراغ گل رز سفیدش...
چون میتونست ببینتش...اما دستش بهش نمیرسید که لمسش کنه...
چون میتونست ببینتش اما نمیتونست ببوستش...
چون میتونست ببینتش اما نمیتونست عطرشو نفس بکشه...
چون میتونست...میتونست...نمیتونست...
همین چک نکردن با این تماس...
باعث شد جوری قلبش بتپه که حس میکرد ممکنه به خاطر این حجم استرس بمیره...
دو روز حال و احوال الهه شو چک نکرده بود...
حالا گوشیش زنگ خورده بود...
شماره ی الهه اش بود...
اما این کسی که پشت خط بود..الهه اش نبود...
و تمام افکار ترسناک دنیا روی سر سالوا اوار شد...
فقط لب زد...
__چیشده...
هوسوک اخمی کرد و نفس عمیقی کشید
__من جانگ هوسوک ام براد...
__براممم مهم نیستت تو کی هستییی لعنتییی...چیشششده...
با فریاد مرد پشت خط هوسوک کلافه موهاشو عقب داد
__جیمین حالش خوب نیست ...
همین جمله برای جونگکوک کافی بود تا تماسو قطع کنه...
و بی توجه به معامله ی مهمی که داشت انجام میشد...
جلوی صورت های متعجب بقیه سمت ماشینش بدوه...
همه ی این اتفاقات فقط توو چند لحظه افتاد و بعدش...
سالوایی نبود... و داشت با اخرین سرعت دور میشد...
تنها جمله ای که توو ذهنش میچرخید این بود که...
جیمین حالش خوب نیست...
حالش خوب نیست...
خوب نیست...
اینکه بدن محکم سالوای ایتالیا با یه جمله بلرزه چیز کمی نیست...
اینکه دستاش از شدت استرس یخ بزنن...
اینکه زیر لب تند تند زمزمه کنه و از خدایی که بهش باور داشت کمک بخواد...
اینکه خواهش کنه...
جیمین حالش خوب نبود...
گوشیشو از جیبش بیرون کشید و شماره ای گرفت...
__جتمو اماده کنین... به اون خلبان زنگ بزن و بگو هر جا که هست تا یه ساعت دیگه خودشو برسونه فرودگاه...میخوام برم کره...تاااا یه ساعت دیگه...اگه خودشو نرسونه تیکه تیکه اش میکنم...
بعد از قطع کردن تماس پاشو روی پدال گاز بیشتر فشار داد
جیمین حالش خوب نبود...
خوب نبود...
پس سالوا چجوری باید خوب میموند...
YOU ARE READING
Salvatore: Res
FanfictionSalvatore : Res⛼(فول شده💜) . Return to seoul🦂 . فصل دوم salvatore . . ژانر:انگست•اکشن•بتریال•رومنس•اسمات . کاپل: کوکمین•تهگی . . خلاصه: کنار من میخوابی؟ تا گوشه ای از این توهم و توو دستات بگیری... من دارم به سمت پوچی میدوم... بدنت هوشیاری منو میگ...