بدن استخونی...
کبودی های بزرگ و کوچیک...
روی ساعد دستی که دیگه رگی نداشت تا اون مایع نمکی رو به وجود بی جونی برسونه که روی کاناپه زیر پتوی پشمی خوابیده...
موهای بلند طلایی...
که دیگه براقیت گذشته رو نداشتند...
و نگاهی که خیره بود...
نگاهی که باز نمیدید...و پر میزد ...مثل افکاری که پرواز میکردند و میرفتن و دور میشدند...اونقدر دور...که دیگه سایه ی سیاهی هم ازشون دیده نمیشد...
همون نگاه خیره اس که روی میز کشیده میشه و میشینه توو نگاه نگران برادری که با یه لیوان اب میوه جلوش زانو میزنه...
نگاه نگران جانگ هوسوک...پارک...یا جانگ...مهم نبود...
برادری که گذاشت و رفت...
برادری که گشت و گشت و گشت...
پیدا کرد...بخشیده نشد...و رفت...همونطور که جیمین خواست...رهاش کرد...اما حالا...
اینجا بود کنار پسر مو طلایی که بهش احتیاج داشت...
به یاد می اورد روزی که رفت تا ببخشه...
برای دومین بار سوار اون اسانسور شد...ذهنش خالی بود...
کلمه هارو مرتب نمیکرد...استرسی نداشت...
چون...وقتی جونگکوک نبود...استرس نبود...چون تپش قلبی نبود یا اگه بود انقدر کند بود که حس نمیشد...
قلبش؟...مگه جا نزاشته بودتش...کنار پاهای...
فقط رفت تا بگه ممکنه که رفتن و دریغ کردن برادرانه هاش باعث شد زندگیش نابود بشه اما...
الان دیگه مهم نیست... و هوسوکه شوکه شده...
هیجان زده و دلتنگ...
که چند دقیقه فقط با چشماش تصویر لاغر شده...ضعیف و زیبای برادر کوچیکترشو میبلعید...تا به خودش بیاد...قدم برداره...بره جلو در اغوش بکشه و نفس بکشه عطر بچگی هاش رو...
اینکه جیمین روزی ببخشه غیر ممکن بود اما...
حالا با پاهای خودش اومده بود پس هوسوک چیکار میتونست بکنه...جز اشک ریختن و نگرانی های پشت سر هم...
که سوال هایی که از این نگرانی به وجود میومدند چون اخرین باری که برادرشو دیده بود کنار مردی ایستاده بود که هاله ی سیاهه اطرافش هر کسی رو میترسوند...
و حالا کسی کنار برادرش نبود...
تنها...
و جیمین فقط یه جمله گفته بود...
یه جمله ی کوتاه در جواب تمام اون سوالاتی که توو نگاه هوسوک چرخ میخورد...
ترکش کردم...
هوسوک چیزی نپرسید...اشاره ای به گذشته نکرد...
انگار که اتفاقی نیفتاده...انگار که جیمین از یه سفر طولانی برگشته...
این پسر براش اشنا نبود میدونست که اون جیمین سابق اون پسر بچه ی شاد و شیطون دیگه وجود نداره...
اما برادرش بود...
و این یه شروع بود...میتونستند همو بشناسن....
اما مشکلی که وجود داشت این بود که این برادر مو طلاییش با این دختر بچه ی شیرینیش...
شاید از دردسر دور شده بودند...اما هر روز و هر لحظه ...
ضعیف تر میشد...انگار تصویرش داشت محو میشد...
روز به روز وزن از دست میداد...
و گودی های سایه مانند زیر چشماش سیاه تر میشدند...
جیمین داشت از بین میرفت...
ذره ذره از وجودش کم میشد...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Salvatore: Res
FanficSalvatore : Res⛼(فول شده💜) . Return to seoul🦂 . فصل دوم salvatore . . ژانر:انگست•اکشن•بتریال•رومنس•اسمات . کاپل: کوکمین•تهگی . . خلاصه: کنار من میخوابی؟ تا گوشه ای از این توهم و توو دستات بگیری... من دارم به سمت پوچی میدوم... بدنت هوشیاری منو میگ...