𝕻𝖆𝖗𝖙 4

1.7K 315 52
                                    


   Salvatore:Res
(ناجی:بازگشت به سئول)
نویسنده: نیاز(mini)
کاپل:کوکمین/تهگی
ژانر:
Angest/Action/Harsh/Romance/Smut

***********************************

هفت طبقه...
هفت...مقدس...هفت شانس...هفت آسمون...
توهمات...
سکوت گمشده بین نفس های تند یه مرد...
تنش...
دعا...کشیدن تثلیث...
خدای بزرگ...
زانو زدن داخل یه کلیسا ی کوچیک...
__فکر نمیکردم توام دعا کنی...


__برای خودم نیست...
__پس برا کیه؟
__برای تو...تا اتفاقی برات نیفته...که در امان باشی...که زندگی من به تو بستس...
__من کنار تو در امانم*...


.
لطفا...
.
لطفا...
.
لط...


هفت طبقه رو با وحشت دویده بود گشته بود...فریاد کشیده بود...
پاش که به طبقه ی هفتم رسید...بی توجه به ریه هایی که هوا کم اوردن...بی توجه به قلبی که کم بود از کار بیفته سانت به سانت اون طبقه رو گشت...
دو دقیقه...


چشماشو بست و با تموم وجودش فریاد کشید
اسمی که میلرزوند قلب و دنیا و روحشو...
و اما... با شنیدن صدای ضعیفش چشماش سریع باز شدن...نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن در اهنی تاسیسات...


سمتش رفت...قفل بود...تفنگشو از پشت کمرش بیرون کشید و سمت قفل گرفت و شلیک کرد با شکستنش
همونجور که صداش میکرد خواست در و باز کنه اما گیر کرده بود...کلافه نگاهی به اطرافش کرد...میلگرد کوتاهی که روی زمین افتاده بود رو برداشت و داخل انداخت و با تموم زورش به اون اهرم فشار وارد کرد ...با باز شدن ناگهانی در ...بهش خیره شد که روی یه صندلی بسته شده بود... و اطرافش پر بود از مواد منفجره...
جلوش زانو زد و پاها و دستاشو باز کرد...
که جیمین خودشو توو اغوشش انداخت
__جونگکوک...


دستشو گرفت و از اتاق بیرونش کشید...نگاهی به ساعتش انداخت...
56 ثانیه...


نگاهی به اطرافش انداخت...سمت لبه ساختمون رفت و با دیدن مخزن پر از ابی که پایین ساختمون بود...
نگاهی به الهه اش کرد
__به من اعتماد داری؟
جیمین دستشو گرفت
__با تموم وجودم...


توو یه حرکت دست زیر پاهای جیمین انداخت و بغلش کرد و دو قدم مونده رو دوید و پای چپش که از زمین جدا شد..جیمینو محکم تر به خودش فشار داد و چشماشو بست...
سقوط...
توو اون ثانیه ها هیچی توو ذهنش نبود...
هیچی حس نمیکرد جز دستش که با تموم قدرت کت خدای زمینیش رو فشار میداد...
حس گرمای اغوشش حتی وسط اسمون و زمین پر از امنیت بود...


حتی اگه لحظه ی بعد میمرد...میتونست لبخند بزنه...
چون مطمعنا این مرگ زیبا ترین نوع نابودی بود...
به خاطر پادشاه دو رگه اش...
با فرو رفتنشون داخل اب...پاهاشو به ته مخزن فشار داد ...دستشو گرفت و خودشونو بالا کشید...خودشو  چند بار به لبه ی اهنی مخزن کوبید که مخزن اهنی از روی پایه هاش چپه شد واب زیادی که داخلش بود روی زمین ریخت...دست الهه شو محکم گرفت
__فقط بدو...

Salvatore: ResDonde viven las historias. Descúbrelo ahora