𝕻𝖆𝖗𝖙 17

1.4K 293 117
                                    

پیدا کردنش که روی سرامیک های سرد از حال رفته بود
ترسناکه...
ترسناکه که چند بار ضربه بزنه به صورت رنگ پریده و لاغرش و هیچ جوابی نگیره...
هیچ عکس العملی...
ترسناکه...اینکه بلندش کنه با استرس خفه کننده ای که به وجودش چنگ میزنه...
برسونتش به اولین بیمارستان...
منتظر بمونه...قدم بزنه...پشت در اورژانس...
ترسناکه که دکتر بیاد بیرون بگه حال برادرش خوب نیست...
و باید بستری بشه...


ترسناکه که برادرش داشت جلوی چشماش نابود میشد و هوسوک کاری از دستش برنمیومد که انجام بده...
این چه مجازاتی بود که سراغش اومده بود..
وقتی جیمین برگشت...وقتی جیمین بخشیدتش احساس میکرد که دیگه از این زندگی چیزی نمیخواد...
ولی فکرشم نمیکرد که برادر کوچیکش اینجوری عذاب بکشه...
دلیلش که مشخص بود...اون مرد...
اما جیمین خودش ترکش کرده بود ...ولی انگار این دوری قرار بود جیمین رو از بین ببره...
تا جایی که الان مثل یه عروسک بی جون روی تخت بیمارستان زیر ماسک اکسیژن افتاده...
چیکار باید میکرد...
کار درست چی بود...


باید برادرشو نجات میداد اما چه چیز های دیگه ای رو باید قربانی میکرد...
تنها چیزی که الان براش مهم بود خوب شدن جیمین بود و مهم نبود این خوب شدن با چه قیمتی بدست میاد...
مهم نبود؟...



********************************



ونیز/ پلازو دو کاله



__لازم بود اینجوری تیکه تیکه اش کنی؟
پکی به سیگارش زد و بدون اینکه نگاهشو از روی سرامیک های خونی بگیره لب زد
__من از اتفاقایی که برام میفته درس میگیرم...دیگه هیچ اشتباه قابل جبرانی وجود نداره...


تهیونگ همونطور که دستاشو توو جیبش فرو میکرد از روی لخته های خون رد شد و کنارش ایستاد
__اینجوری تبدیل میشی به ماشین کشتار جمعی...حداقل بزار ادمات اینکارارو بکنن...


نگاه بی حسشو از روی زمین گرفت و به چهره ی مرتب مشاورش خیره شد
__چه فرقی داره...
__فرق داره سالوا...فرق داره...دلتنگی داره دیوونه ات میکنه...
اخمی که چند وقت بود مهمون ابرو های پهنش بود غلیظ تر شد
__کاری میتونم در موردش بکنم؟؟
تهیونگ اروم خندید
__جالبه نه؟...سالوای پلازو دو کاله...قدرتمند ترین مرد ایتالیا و با نفوذ ترین ادم کره...نمیتونه قلبشو اروم کنه...قدرت عشق خیلی زیاده...جوری که تو نمیتونی الهه ی مو طلاییتو مجبور کنی کنارت باشه...


نیشخندی روی لبای صورتیش نشست و نگاه وحشی سیاهش چشمای تهیونگ رو هدف گرفت
__اره قدرتش زیاده...جوری که تو با دستای خودت زندگیتو از بین بردی...تو چجوری با دل تنگی سر میکنی...


تهیونگ نگاهشو از اون چشمای هیپنوتیزم کننده گرفت  و دستشو روی قلبش گذشت
__اون اینجاست...همیشه اینجا میمونه و با من توو وجود من زندگی میکنه...قول داده که منتظرم میمونه...ابدیت من با اون معنی میگیره...
سیگارشو روی زمین انداخت و با پاشنه ی کفشش خاموشش کرد
__وفاداری تو دیوونه کننده اس...

Salvatore: ResWhere stories live. Discover now