𝕻𝖆𝖗𝖙 11(1)

1.4K 285 97
                                    

چند دقیقه ای بود که اون بی ام دبلیو نقره ای از جلوی چشماش رد شده بود
اما نگاه خیره اش روی جای خالیش ثابت مونده بود...
با صدای پیام گوشیش نگاهی به اون پیام مهم انداخت...
ژاپنی ها یه بار دیگه به کمکش اومده بودن تا محافظت کنن از هر چیزی که براش مونده بود...
دستی روی اعداد کیبوردش کشید و شماره ای رو گرفت که هر ساعت...هر دقیقه...هر ثانیه دستش میرفت روش...لمسش میکرد اما خودشو منع میکرد از گرفتنش...
بی خبر از اینکه...
نفس های صاحب شماره دارن به شماره میفتن...
بی خبر از اینکه...اون ور خط...الهه ی تنهاش داره جون میده...


************



ترسیده بود...اره ترسیده بود...اشکاش روی صورتش سفید قشنگش میریختند...و با وحشت به اون چاقو نگاه میکرد
نمیتونست نفس عمیق بکشه چون کل قفسه ی سینه اش تیر میکشید...
نمیتونست بکشتش بیرون...وحشت میکرد...و اگه اون چاقو رو بیرون میکشید...در عرض چند دقیقه از خونریزی شریان اصلی قلبش جون میداد...
به چاقو خیره بود و اشکای درشتش روی دستا و بدن برهنه اش میریختند...
بدن برهنه ی زخمیش...
درد شکستن از سمت یه ادم که گذشته و ایندتو نابود کرده اونقدر زیاد بود که دلش میخواست کل این شهر و با خاک یکسان کنه...اما ضعیف بود...زخمی بود...دلتنگ بود...
بدون اون همیشه ضعیف بود...
بدون اون همیشه شکسته بود...
بدون اون...


هق هق ضعیفش توو اتاق پیچید...سر بلند کرد و چشماشو بست و از ته وجودش فریاد کشید...اسمی رو که تنها کلمه ی مهم زندگیش بود...
تنها خواسته اش...
پشت سر هم بین هق هق های دردناکش اسم جونگکوک رو  فریاد میکشید...
صداش با گریه اش شکسته شد...
با صدای اشنایی بی قرار تکیه شو از روی دیوار برداشت...
این اهنگ...این اهنگ...گوشیش پشت میزش روی زمین افتاده بود...


خودشو روی زمین میکشید تا بتونه به اون وسیله ی اتصال با خدای زمینیش برسه...درد داشت...اما شاید این تنها فرصت بود که بتونه صداشو قبل بستن چشماش بشنوه...
جیمین میترسید...
از مرگ بدون جونگکوک میترسید...
از نشنیدن صداش و ندیدن چشماش قبل مرگ میترسید...


لحظه ی اخر بود که دستشو تا جایی که میتونست دراز کرد و گوشی رو برداشت و هل شده انگشتش رو روی اون علامت سبز رنگ کشید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
__جو...جونگکوک..


اخمای درهمش به خاطر جواب ندادنش با شنیدن صدای لطیفش از هم باز شدن...وقتی نبود برای همین سریع شروع کرد
__جیمین اتفاقی افتاده که ممکنه جون تو توو خطر باشه از پنت هاوس بیرون نرو فهمیدی چی گفتم...تحت هیچ شرایطی از اون خونه بیرون نرو...
__جو..جونگکوک...
__به من گوش کن عزیزم...برو توو اتاق کار من و در و قفل کن و هر چی هست و بکش پشت در و از هوان بخواه محافظا رو جمع کنه پشت در...اسلحتم همراهت باشه
__جونگکوک...
نفس عمیقی کشید و یه لحظه ساکت شد...
جیمین لبخندی زد...
__خدای...من...چقدر ...دلم برای صدات تنگ...شده بود...چقدر دلم.. برات.. تن..تنگ شده بود...

Salvatore: ResHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin