𝕻𝖆𝖗𝖙 13

1.3K 292 51
                                    


همه چیز داشت روی روال خودش برمیگشت...
همه ی کار ها...جا به جایی ها...انبار ها پر میشدن و سود پشت سود ...امپراطوری سالوا چه توو غرب...توو قلب اوروپا چه توو شرق...توو مرکز سئول قدرتمند تر میشد...
قدرت بیشتر مساوی پول بیشتر و پول بیشتر مساوی دردسر بیشتر...
امنیت ها...محافظت ها دو برابر میشد...
اعتماد ها کمتر...خیلی..خیلی کمتر...
زخم بزرگی توو زندگی جونگکوک بود که هیچوقت فراموش نمیشد...


کهنه میشد...اما جاش همیشه اونجا بود وسط قلبش..و یاد تمام کسایی که از دست داد...
تمام کسایی که از اول شروع این راه باهاش بودن...
همراهش بودن و پرورشش دادن...کمکش کردن...اما حالا زیر خاک سرد خوابیده بودند...
ایا این اشتباه جونگکوک بود که به نزدیکترین ادم زندگیش اعتماد کرده بود؟
فقدان نبود تهیونگ اذیتش میکرد مهارت بالا و اشنایی کاملش به روند کار های جونگکوک و حالا نبودنش خیلی کار هاشو زیاد کرده بود اما فقط این نبود...نشنیدن طعنه و کنایه هاش
مشاوره های دوستانه اش...
حضورش...

همه اذیتش میکردن و افرادش نتونسته بودن ردی ازش پیدا کنن...


شاید باید قبول میکرد...تهیونگ خودش رفته بود...و نمیخواست کسی پیداش کنه...
تهیونگ از بازی بیرون رفته بود...اینم یه جور استعفا بود مگه نه...
استعفایی با خون عشقش...
اینکه جونگکوک ازش بخواد بعد از اون اتفاق بازم کنارش بمونه زیادی بود...
اما سالوا فقط میخواست بدونه رفیق چندین ساله اش حالش خوبه یا نه...حداقل حال جسمیش...
اما فقط بودن جیمین براش کافی بود...
برای انرژی گرفتنش...
اما از چی باید انرژی میگرفت...
از پسری که راه میرفت...نگاه میکرد...کمی حرف میزد اما...
اون الهه نبود...


نگاه هاش همونجوری بود...همون نگاه های عاشق تب دار...
همون نگاه های لطیف...همون پلک زدن های قشنگش...
اما چیزی نمیگفت و جوری توو فکر  فرو میرفت که جونگکوک میخواست بره توو اون سر کوچولوش و بدونه به چی دار اینجوری فکر میکنه...
این خیرگی هاش بدجوری روی اعصاب سالوا میرفت...
تا وقتی که خودش مقصد این خیرگی ها نبود...
دلش میخواست هر چیز و هر کسی که الهه اش اینجوری بهش خیره میشه رو از بین ببره...
یه لحظه عصبی میشد ...یه لحظه مستاصل...
یه لحظه میخواست به گلوله ببنده کل افرادی که کنارش قدم برمیداشتند و یه لحظه میخواست بره توو اتاق و خودشو حبس کنه...
درسته به یه دارو احتیاج داشت...
داروش...
نه یه قرص بود...نه شربت...
داروش پسری با موهای طلایی بود که روح وارانه اطراف این پنت هاوس قدم میزد...


مثل حالا که تصویر منعکس شده ازش رو روی شیشه ی رو به روش میدید...
که اروم از پله ها پایین اومد کمی مکث کرد و سمت اشپزخونه رفت...
بلاخره گرسنه اش شده بود؟
چیزی احتیاج داشت؟
مگه نگفته بود باید خبرش کنه اگه چیزی میخواست...
نگاهی به پیجر داخل جیب شلوارش انداخت که حتی یه بارم زنگ نخورده بود...
نگاهشو از سئول و تمام اون چراغ های ریز و درشت گرفت و همونطور که ویسکی ته لیوانشو سر میکشید سمت اشپزخونه رفت و بطری که تازگی شده بود ارامبخش کذایی روز هاشو از روی میز سر راهش برداشت و دوباره کمی از لیوانشو پر کرد...
به کانتر تکیه داد و نگاهش کرد که داشت یه ساندویچ کوچیک درست میکرد...
__یه اشپز حرفه ای کره ای استخدام کردم...تمام غذا هایی که دوست داری رو درست میکنه اما بهشون لب نمیزنی...حالا داری برای خودت ساندویچ درست میکنی...چرا لج میکنی؟

Salvatore: ResKde žijí příběhy. Začni objevovat