𝕻𝖆𝖗𝖙 7

1.3K 313 35
                                    


سنگاپور/ 3:23 Pm

نگاهی به زن و پسر کوچیک کنارش انداخت
بوی بد این زاغه اذیتش میکرد...
این زن چیزی در مورد کار های پسرش نمیدونست...
به پسر کوچیکی که زانوهاشو بغل گرفته بود لبخندی زد
و به مالایی پرسید
__اسمت چیه...
پسر نگاهی به مادرش انداخت و اروم گفت
__جینو...
__جینو چند سالته...
__یازده...


__دلت میخواد کسی که اینکارو با بردارت کرده پیدا کنم و تاوان کارشو ببینه...
پسرک دستاشو مشت کرد و سرشو تکون داد
__خب...چیزی هست که بخوای به من بگی تا کمکم کنی...مثلا اینکه برادرت با کیا دوست بود و چیکار میکرد؟
پسرک ترسیده نگاهش بین جونگکوک و سانتینو میگشت جونگکوک اشاره ای به سانتینو کرد
__بیرون منتظر باش...
با رفتن سانتینو جلو رفت و دستای اون پسر و گرفت
__من نیومدم اینجا به تو و مادرت اسیب برسونم...اومدم کمک کنم...کسی که برادرتو کشته دشمن منم هست...


جینو که با حرف های جونگکوک ترسش کمتر شده بود اروم شروع به صحبت کرد
__چند وقت پیش...یه مردی رو دیدم...لباسای خوبی داشت...اما بداخلاق بود و سر برادرم داد میزد...نصفه شب بود...از پنجره ی اتاق دیدمشون که بیرون واستاده بودن و حرف میزدن...بهش میگفت باید سریع تر درستشون کنه...
__چهره شو دیدی؟
جینو سری تکون داد
__نه...


دستی رو موهای پسرک کشید و از جاش بلند شد...با بیرون رفتن از زاغه نفس عمیقی کشید
__قربان یه چیزی هست که باید ببینین
دنبال سانتینو راه افتاد
__چیزی درموردشون پیدا کردی؟مهارتی چیزی...
__این دو نفر با هم دوست بودن و توو کارای برق وارد بودن...این پسره جاشوآ باهوش بوده...بورس شده بوده...
__کاهار چی گفت
__گفت خودتون باید باشین تا نتیجه ی کالبد شکافی رو بهتون بده...
اخمی کرد
__محض رضای خدا این ادم چشه من گفتم عجله دارم...


__من بهش گفتم اما اصرار داشت خودتون باشین
سانتینو در گاراژی رو باز کرد و به پسر دست و پا بسته ی روی زمین اشاره کرد
__این اون دوتارو میشناخته...
جونگکوک ابرویی بالا انداخت
__در ببند...
کنار اون پسر نشست و کیسه ی روی سرشو برداشت و دهنشو باز کرد
__اقا...بزارین برمم من چیزی در مورد اون دوتا احمق نمیدونم...
__اسمت چیه...
__جانی...
موهای اون پسرو توو دستش گرفت و کشید
__ببین جانی من هم میتونم به بدترین شکل ممکن همینجا بکشمت...هم...
یه دسته دلار از جیبش بیرون کشید
__هم‌میتونم خیلی دوستانه باهات صحبت کنم..خب..کدومشو انتخاب میکنی...
پسر با دیدن اسکناس ها چشماش برق زد
__هر چی بخوایبن میگم...


__خب حالا بگو ببینم این دو نفرو چقدر میشناختی...این اواخر کار عجیبی نمیکردن؟
__اون دوتا احمق همیشه با هم بودن جاشوا میخواست بره ژاپن درس بخونه...اخرشم با کاراشون باعث شدن سرشون بره...این اواخر با یه کره ای در ارتباط بودن...
اخمی کرد
__کره ای؟؟میدونی اسمش چی بود؟
__بهش میگفتن سونهیول...نمیدونم چیکار میکردن...ولی اون یه کاری به جاشوآ و کن پیشنهاد کرده بود...میگفتن کلی پول گیرشون میاد ولی هیچکس نمیدونه چه کاری...فقط همینقدر میدونم اقا...قسم میخورم...
از جاش بلند شد و بسته اسکناس و جلوش انداخت
__تو کسی رو به این اسم میشناسی سانتینو؟
سانتینو سری تکون داد
__نه قربان اگه بخوایین پرس و جو میکنم
کلاه کپ سیاهشو روی سرش گذاشت
__اول میریم پیش کاهار...

Salvatore: ResDonde viven las historias. Descúbrelo ahora