از زبان میکاسا
بعد از مدت ها، شاید ماه ها بالاخره با ارامش سرمو روی بالش گذاشته بودم و تو خواب عمیقی بودم که با صدای عزرائیلم بیدار شدم.
-هووووی! میکاسا زودباش پاشو
یه نگاه به ساعت انداختم. زکی!با صدای خواب الودم به زور گفتم:-من الارم گذاشتم برا ۶ونیم. نه ۵ونیم. پا نمیشم
-مگه من مسخره ی توئم؟ من الان باید برم سرکار و اصلا برام مهم نیست مدرسه ی کوفتی تو ساعت چند شروع میشه
. از دست این مرتیکه. اگه بخوام پیاده برم نیم ساعت راهه که در این صورت بازم باید زودتر از ۶ونیم پاشم و از خواب نازم بزنم تا سرموقع به مدرسه ی لعنتیم برسم. اوکی . من تسلیمم.
بین دوراهی گیر کرده بودم که لباس اسپرت بپوشم یا رسمی؟مدرسه مون یونیفرم داره ولی هیچکی ازش استفاده نمی کنه. جز برای مراسمات خاص.
لیوای_روز اول مدرسته احمق خانوم. باید با یونیفرم بری
اصن حالا که لیوای میگه با یونیفرم نمی رم.تصمیم گرفتم کت و دامن مخمل مشکی گرونمو بپوشم . روز اولو شیک میرم مدرسه چون بچه ی جدیدم و می خوام اعتماد به نفس داشته باشم. یه کوچولو هم ریمل زدم و رژ صورتی به لب و گونه هام زدم. هیچکی متوجه ارایشم نمی شه. مثل همیشه چوکر خوشگل مشکیمو انداختم.
میخواستم برم طبقه پایین که تازه یادم افتاد چه چیز مهمیو فراموش کردم. یه جفت کفش پاشنه دار مشکی و پیراهن کوتاه مشکیمو تا کردم گذاشتم تو کوله ی چرمم.
لیوای طبق معمول درحال نوشیدن چایی بود و پرونده می خوند. یه فنجون قهوه اماده کردم و همراه بیسکوییت خوردم. معمولا بعد از بیدار شدن تا ۲ساعت هیچی جز قهوه از گلوم پایین نمیره.
لیوای منو تا مدرسه رسوند. شت. چقدر زوده! رفتم داخل مدرسه. سکوت...هیچکی نبود. از پنجره پارکینگ دبیرارو دید زدم. فقط سه تا ماشین پارک کرده بودن. از وقتم استفاده کردم و کل مدرسه رو چند دور گشتم و با همه جاهای مدرسه اشنا شدم. از همه مهمتر برام اتاق موسیقی مدرسه بود که خوشبختانه پیداش کردم. بعدم رفتم دفتر معاون که خوشبختانه خالی بود و برنامه مو چک کردم. صدای قدمای یه نفرو شنیدم و چون خیلی اجتماعیم و اصلا دلم نمی خواد با معاون مدرسه ی جدیدم اشناشم سریع جیم زدم.
کم کم مدرسه داشت شلوغ میشد. احساس غریبی میکردم. عین اسکلا یه گوشه واستاده بودم و به این فکر می کردم که :اره لعنتی تو جدیدی و باید سریع چند نفرو پیدا کنی و بهشون بچسبی هرچند ازشون خوشت نیاد چون تو نباید تنها بمونی تنهایی ادمو اسیب پذیر می کنه. هرچی بیشتر می گذشت و من بیشتر به بچه هایی نگاه میکردم که شاد و خندان از سروکول هم بالا میرن و می خندن بیشتر دلم می خواست فرار کنم خصوصا اینکه واقعا درسای کسل کننده ای داشتم.زنگ اول :اموزش زبان المانی راستش من بخاطر ملیت پدرم هیچ نیازی به این کلاس لعنتی ندارم. پدرم امریکاییه اما شجره نامه ش برمیگرده به المان. زنگ خورد و من راه کلاسو درپیش گرفتم. به در کلاس که رسیدم قبل از ورود کلاسو یه دور دید زدم. انگار بمب ترکیده بود. یه دختره روی میز واستاده بود و سیب زمینی میخورد در حالی که بقیه سعی می کردن سیب زمینیو ازش بگیرن. عجب احمقایی.
اهای خوشتیپ اگه دانش اموز جدیدی باید بالا میز وایستیو برامون برقصی وگرنه کل زنگ تفریحو باید تو سطل اشغال سر کنی
اینو یه دختر قدبلند کک مکی گفت. بلافاصله بعدش یه دختر کوتوله ی بلوند گفت:بسه یمیر. اذیتش نکن.و شروع کرد به عذرخواهی اما قبل از اینکه منو ببینه از دیدش محو شده بودم.
بیرون کلاس به دیوار تکیه زدم و کفش پاشنه دارمو پام کردم.چه خوب شد که اوردمش. چه خوب شد به حرف لیوای گوش ندادم و یونیفرم زشت مدرسه رو نپوشیدم چه خوب شد که لباس رسمی پوشیده بودم.حالا که قدم تقریبا ۱۷۸ سانت شده بود با غرور و قدمای محکم وارد کلاس شدم درو بستم و روی تخته نوشتم کلاس زبان المانی و بعد دستامو محکم کوبیدم رو میز کلاس تو سکوت فرو رفت و من گلومو صاف کردم. همه نشستن سر جاشون به جز یمیر و دختر بلوند. ترس از چشای بلونده میبارید و فک یمیر افتاده بود. شنیدم که بلونده به یمیر گفت: گند زدی کارمون ساخته س .چهرمو جدی تر از همیشه کردم و با صدای رسا و محکم گفتم: میشه لطفا بشینید. دوتا دخترا حرف گوش دادن و سریع نشستن. رفتم بالای پله و با فیس پوکر همیشگیم گفتم: من دبیر زبان المانیتون هستم. مینا اندرسون. مینا خیلی یهویی به ذهنم رسید.
YOU ARE READING
Aot.fanfic
Mystery / Thrillerقرن بیست و یکم... وقتی که بشر بالاخره متمدن شده و حقوق بشر معنا یافته تا وقتی که دانشمندا نژاد جدیدی از انسان هارو کشف کردن. شاید بهتر باشه بگیم نژادی بسیار کهن.. نژادی که هنوز خیلی ها تمام داستان هایی که راجبش وجود داره رو افسانه می دونن. دکتر گری...