از زبان لیوای
بازگشت به زمان حال
حدود ۲ساعت شده بود که تو دفترم ولو بودم و هیچ غلطی نکرده بودم. حتی حوصله ی تمیزکاری هم ندارم.اون بازرس چسمرغی اگه الان منو ببینه بالافاصله از این گه دونی اخراجم میکنه. سر این پرونده ی جدید مغزم هنگیده بود وکلا پرتش کردم یه گوشه. اگه بخوام به هر نحوی که شده پرونده رو جلو ببرم نیاز به کلی مجوز دارم و اون مدیرای لعنتی کله کیری هنوز بهم هیچ مجوز لعنتی برا بازرسی ندادن و از طرف دیگه هم گه اضافه میخورن که چرا هیچ کاری نمیکنی. _دیگه کافیه!
کتمو پوشیدمو از ساختمون زدم بیرون. هیچ اهمیتی هم به اینکه داشتن پیجم میکردن ندادم. بعدا میتونم ادعا کنم قبل از اینکه پیجم کنید زده بودم بیرون. یک راست روندم سمت ساختمون متروک.زیاد دور از مرکز شهر نبود ولی واقعا داغون بود. چندتاساختمون قدیمی چرک و کثیف اونجا بودن. همشونم داغون و متروک. اسفالتش داغون بود و زمین کاملا از بارون دیشب خیس شده بود. ضامن اسلحمو آزاد کردم و زدم بیرون.هیچکی اونجا نبود. شنیده بودم این اطراف معمولا خلوته ولی اطمینان صددرصد دارم که متروک بودن الانش کاملا از عمده.متروک بودن اینجا از یه طرف خوشحالم میکرد و از طرف دیگه نگران. نگران چون کاملا مشخصه میدونستن ممکنه بیام اینجا و شاید همین الان برام کمین کرده باشن و منم بدون پشتیبانی اومدم.خوشحال چونکه اصلا فکر نمی کردم حدسم درست از اب دربیاد و اینجا هم پاتوق این عوضیا باشه.
_چش...کسافطای حرومزاده... دوشقه تون میکنم کصکشا
آخه کفشم گلی شد.
آروم آروم به سمت ساختمون حرکت کردم. تو راه کاملا حواسم به نقطه کور ها ، مکان های امن و سوراخ سنبه ها بود. همچنین دوربین ها. این ساختمون مسخره چرا باید دوربین داشته باشه؟
قضیه از دوتا قتل پشت سرهم شروع شد و من دریافتم که اینا به هم مربوطن. قاتل از این قاتلای داستانای جنایی نیست که از علامات و نماد های مختلف استفاده کرده باشه. هردو قتل، قتل چندتا بچه بودن. به فاصله ی دو روز این اتفاق افتاد و چیزی که باعث شد ما بفهمیم بچه کشای پدوفیل داستان ما یکین تتوهای مشترک اون بچه ها زیر ترقوه شون بود. اما موضوع اینجاست که از پرونده ی اول اون بچه ها سوختگی شدید زیر ترقوه شون داشتن و نوک انگشتاشون هم سوخته بود. دو روز بعد ما دوتا جسد با تتو زیر ترقوشون پیدا کردیم و من حدس زدم مقتول های روز اول هم باید تتو داشته باشن و این دو پرونده به هم مرتبطن. اما اسمیث ابرودیکی گفت دلایلت کافی نیست پس فعلا مجوز نمیگری. اینکه من مجوز چه کاریو میخوام فعلا بهتون مربوط نیست.راجب اینکه اینجا کجاس، داشتم با خواهر کوچیک یکی از قربانی ها حرف میزدم که واقعا تجربه ی عجیبی بود.ما نتونستیم بستگان هیچ کدوم ازقربانی های روز اولو پیدا کنیم چون اثر انگشت ازشون نداشتیم و به طرز فجیعی به قتل رسیده بودن که باعث شده بود چهره هاشون مشخص نباشه. قربانی های روز دوم همچین اتفاقی براشون نیوفتاده بود اما پرونده ی اونا دست من نیست. اونا رو به میکه و نانابا سپردیم. بعله کار سختو دادن دست من. وقتی داشتم جسدارو با ۴چشمی بررسی میکردم متوجه ی قاب آویز یکی از پسر بچه ها شدم. عکس یه دختر بچه توش بود. با کمی تحقیق متوجه شدیم عکسش از نوع پرسنلیه که توی یتیم خونه ها از بچه ها میگیرن. و من بعد از اینکه دهنم صاف شد اون دخترو که اسمش کایا بود پیدا کردم. و باز هم دهنم صاف شد چون اصلا حرف نمیزد. فقط فهمیدم برادر مرده ش گاهی وقتا این دور و اطراف پرسه میزده. تنها مطلب مفید همین بود. و من الان اینجام و دارم ساختمونیو بررسی میکنم که کاملا مشخصه قرارگاه یه باند خلافکاری بوده. اینو خوب میدونم چون برام یه جورایی نوستالژیکه. داشتم ویو گه و حال بهم زن بیرونو میدیدم. شاش سگ همه جا هست و تا چشم کار میکنه اشغال و ساختمونای مخروبه اون دور و برا هست که همشونم باید بررسی بشن.و همینطور... یه آدمبلافاصله برگشتم و هدف گرفتم. پیکری که تو شیشه پنجره دیده بودم با سرعت هرچه تمام تر پناه گرفت. سه تا شلیکم تو دیواری فرو رفت که اون پشتش قایم شده بود. سکوت سنگینی همه جارو فرا گرفته بود. اماده ی حرکت اون حرومزاده بودم که..
_تروخدا نزن لیوای... منم
+فارلان؟
فارلان با لبخندی به پهنای صورتش از پشت دیوار اومد بیرون. لبخندشو با سیلی محکمی رو صورتش خشکوندم.
_تو اینجا چه گهی میخوری؟می دونستی همین الان میخواستم تیم جست و جو خبر کنم؟فارلان با قیافه ی جدی و تن صدای پایین گفت: اتفاقا تویی که نمیدونی داری چه گهی می خوری لیوای. همین الان فرار کن. بچه ها برات تله گذاشتن. من پیچوندمشون و زودتر اومدم تا تورو فراری بدم.
+تو با اونا کار میکنی؟ "یقه شو گرفتم" بگو ببینم این بچه هایی که میگی دقیقا کین؟
صدای موتور ماشین از بیرون ساختمون میومد. یقه شو ول کردم و باسرعت زیادی شروع به دویدن کردم. چاره ای جز دنبال کردن فارلان نداشتم. رسیدیم به ماشین من که شانس اوردم تو دید اون عوضیا نبود. دیگه فرصت حرف زدن نبود. فرصت پرسیدن هزاران سوال تو سرم نبود فقط باید میرفتم.
فارلان_ امشب همون بار همیشگی ساعت ۱۱ شب اوکیه؟ همه چیزو برات میگم_امیدوارم راست بگیو گازشو گرفتم.
YOU ARE READING
Aot.fanfic
Mystery / Thrillerقرن بیست و یکم... وقتی که بشر بالاخره متمدن شده و حقوق بشر معنا یافته تا وقتی که دانشمندا نژاد جدیدی از انسان هارو کشف کردن. شاید بهتر باشه بگیم نژادی بسیار کهن.. نژادی که هنوز خیلی ها تمام داستان هایی که راجبش وجود داره رو افسانه می دونن. دکتر گری...