۱۵

29 5 0
                                    

۱۰از زبان آرمین 👓👓............

 یه شب خنک اواخر تابستون  بود و بادی که تو موهام می وزید واقعا احساس سرزندگی بهم می داد. شبای نیویورک هیچوقت ساکت و ارامشبخش نیستن. ما ازارومترین جایی که میشناختیم حرکت میکردیم و بستنی می خوردیم.

 یاد پدر و مادرم دیگه هیچوقت آزردم نمی کنه. من تونستم از این فاجعه بگذرم. همونطور که فکر میکردم میکاسا دختر دوستداشتنی بود. فقط یه مشکلی بود. اینکه هر وقت حرف ارن میومد وسط چهرش جدی میشد و ابروهای ظریفشو توهم میکرد. نمی دونم ارن چه هیزم تری بهش فروخته فقط می دونم باید باهم اشناشون کنم و سعی کنم یه رفاقتی بینشون ایجاد کنم چون ارن بهترین دوست منه و اگه میکاسا باهاش مشکل داشته باشه نمی تونم رفاقتمو با میکاسا ادامه بدم. پس یه بحث جدیدو شروع کردم.

 _میدونی من فوبیای اب داشتم؟ دریا ،دریاچه ، رودخونه و حتی استخر هم میترسیدم. 

 میکاسا_ چر-اها ... برای اتفاقی که واسه والدینت افتاد؟

 ارمین_اره.. ولی با ترسم مقابله کردم و الان .. همه ی اخر هفته ها میرم دریا شنا می کنم. البته تا قبل از اینکه هوا سرد بشه. 

 میکاسا نظرش جلب شده بود. حالا وقتش بود تیر نهایی رو بزنم. 

 _کسی که اصرار داشت من با ترسم مواجه شم و فوبیامو شکست بدم ارن بود. اگه اون نبود هیچوقت موفق نمیشدم. نتونستم بحثمو ادام۰ه بدم چون صدای ارنو از دور شنیدم. حلال زاده. بقیه ی بچه ها هم باهاش اومده بودن.

 میکاسای خجالتی تو بد دردسری افتاده بود. باید با اینهمه بچه اشنا شه. چهرش کاملا دلهره و عدم رضایتو فریاد میزد. 

 کنی و ساشا طبق معمول اینطرف و اون طرف میدوییدن و مسخره بازی درمی اوردن. ارن کیفمو بهم داد. 

 ارن_ باید کامل برام تعریف کنی چطوری فرار کردی

‌جان هم کیف میکاسارو اورده بود. میکاسا اصلا تشکر هم نکرد. بچه ها سکوت کرده بودن و انتظار داشتن میکارو معرفی کنم. میکاسا کاملا معذب بود. ساشا سکوتو شکست با خشم سمت میکا اومد.البته بنظر من وقتی خشمگینه بیشتر خنده دار میشه. انگشتشو سمت میکا گرفت و جیغ زد :تو! تو یه پاکت چیپس به من بدهکارییی! 

 کنی:بیخیال ساشا. خودم برات میگیرم.

 ساشا:نههه خودش باید جبران کنه... اها! یه فکر بکری دارم. همه دنبالم بیاید. اندرسون تو هم بیا. 

 میکاسا نمیدونست باید خوشبین باشه یا بدبین 

احتمالا میخوان ازش انتقام بگیرن.

Aot.fanficWhere stories live. Discover now