۲۳

37 5 1
                                    

از زبان آرمین: 

 تمام تلاشمو کردم تا یه دریبل تمیز و بی اشکال بزنم که دوباره مورد تمسخر اون عوضیا قرار نگیرم بعدشم پاس دادم به ساشا که به اندازه ی کافی بُرد نداشت ولی خوشبختانه ساشا گرفت. 

عرق سردمو پاک کردم‌. اون عوضیای سال آخری کل زنگ ورزشو به من زل زدن و دنبال کوچک ترین سوژه میگردن.

 ساشا پاس داد به دختری که امروز نجاتم داد ولی اون به دلایلی توپو نگرفت و توپ با شتاب به سرش برخورد کرد. همونجایی که زخم شده بود. 

افتادن میکاسا روی زمین همزمان بود با شلیک خنده ی اون قلدرا. راینر ، برتولد و اون هرکولی که حالا می دونستم اسمش راب تایبوره. 

منو ساشا و کنی با سرعت هر چه تمام تر رفتیم سراغش. 

کنی رو به سال بالاییا هوار کشید: اوووی! زهرمار! ببندید گاله هارو

 با خودم گفتم الان قلدرا میریزن سرمون ولی اونا هیچ عکس العملی نشون ندادن چون مربیمون میکاسا رو دید و با عجله اومد سمتمون. چندتا از بچه های دیگه هم با نگرانی اومدن.

 هیستوریا: آهای! دورشو خلوت کنید. بالاسرش جمع نشید. هیسو و یمیر و کنی داشتن سعی میکردن از تجمع جلوگیری کنن که تقریبا بی فایده بود. ساشا هم درحالی که سیلاب اشک ازش جاری بود میکاسارو صدا میزد. میکاسا فقط دستاشو رو سر و صورتش گذاشته بود و تکون نمیخورد‌. 

 _لابد غش کرده

 _واقعا غش کرده؟

میکاسا با صدای ضعیفی غرید: غ-غش.‌..نکردم

 مربی آروم زمزمه کرد:حالت چطوره؟ می تونی پاشی؟ 

میکاسا دستشو از رو صورتش برداشت. زخمش باز شده بود و خون ازش جاری بود. منزجر کننده بود.

 جمعیت فضول: اوووووو...

 قلدرا که خودشونو دقیقا بالاسر میکاسا رسونده بودن برای بار دوم از خنده روده بر شدن. حتی چش غره های مربی هم از رو نمیبردشون. این لحظه دلم واقعا برای میکاسا سوخت.سیل سوالات و زمزمه ها سمتمون جاری شد: 

_بسکتبال بازی می کردید یا کشتی میگرفتید؟ 

_اینجا ورزشگاهه یا میدون جنگ؟

 مربی چندتا سوال از میکاسا راجب حالش پرسید و بعد یه سوت بلند زد که کر شدیم.خوبیش این بود که اون قلدرا خفه شدن ساشا هم دست از گریه کشید.

 ....... 

از زبان میکاسا

 از وقتی اون عوضی بهم مشت زد سردردم آروم نگرفته بود. از اون سردردایی که بهت حس حالت تهوع میده و چشات میخواد از کاسه بزنه بیرون. چندتا مسکن خوردم که تاثیری نداشتن. تمام روز سرم گیج میرفت و دیدم سیاه میشد. کلا وقتی سردرد میگیرم چیزی نمی تونم بخورم برای همین کل روز هیچی نخوردم که باعث شد بیشتر بیحال بشم و اصلا حواسم به پاسکاری ها نبود و توپ محکم خورد به سرم. اون روز برای دومین بار توجهارو به خودم جلب کردم. تازه خیلی هم خوش سابقه م تو این مدرسه! 

 چیزی که از جاری شدن خون از سرم بدتر بود، شنیدن صدای خنده های از ته دل به زجر کشیدنم بود. و بدتر از اون سوت سرسام آور مربی که باعث شد حس کنم سرم میخواد منفجر بشه. و همه چیز وقتی تکمیل شد که وقتی که ساشا داشت منو برای بار دوم میبرد درمونگاه سرراهمون ارن و جان که از تمرین فوتبال برمیگشتنو دیدیم و ارن با پوزخند گفت: خدای من! یه عده بسکتبالم براشون خطرناکه. 

 آره بخند. 

خندش واقعا داغونم کرد.         

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 26, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Aot.fanficWhere stories live. Discover now